پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

 کوه‌ها مست غرور رودها غرق به خون

دشت وادی بلا، خاک وادی جنون

چشم دل همه کور جنس دل‌ها همه سنگ
خوک‌ها شاه زمین، گرگها تشنه جنگ

رهبران مایه ننگ همه خواب‌آلوده
خلق در سوگ عزا حاکمان آسوده

وحشیان تاریخ مست از جام جنون
ذره‌ای آن‌سوتر غزه در آتش و خون

غرش آتش همه شهر آب دریا همه زهر
اف به تو مکر زمان تف به تو فتنه دهر

در همه کار بشر نکته‌ای هست عجیب
دو وجب خاک زمین وین همه مکر وفریب؟؟؟

 

 

 
 
 
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی
مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش ا
نداخت ،
آب دهانش را قورت داد
خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت

برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت
اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود
امتحان ریاضی ثلث اول :
سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید
جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما
سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟
جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه
که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد
و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند
سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟
جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم
بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد
سئوال : نامساوی را تعریف کنید
جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران
اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد
سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟
جواب : همان خاصیت پول داری است آقا
که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی
و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی
سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟
جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد
برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ،
که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود

معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت
مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ،
برگشت با صدای لرزانش فریاد زد
آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟
بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید
و پشت در گم شد.
هیچی نمیشی هیچی....



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.

پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
 
این بهترین خبری است که شنیدیم...



تاریخ: شنبه 27 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
دوست، تقدیر گریزناپذیر ما نیست. برادر ، خواهر ، پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد. دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد 
و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود. با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم.

با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند. از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم. با دوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم : امشب نیا حوصله ندارم. با دوستانمان می توانیم بخندیم می توانیم گریه کنیم می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم میتوانیم دعوا کنیم. می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است. و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم.

با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.
 
 
دوست به روایت سروش صحت



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
جواني از بيكاري رفت باغ وحش پرسيد
استخدام داريد؟
يارو گفت مدرك چي داري گفت ديپلم
ياروگفت يه كاري برات دارم
حقوقشم خوبه پسره قبول كرد
يارو گفت :
ما اينجا ميمون نداريم ميتوني بري تو پوست ميمون تو قفس تا ميمون برامون بياد
چند روزي گذشت يه روز جمعه كه شلوغ شده بود .
پسره توي قفس پشتك وارو ميزد ، از ميله ها بالا پائين ميرفت .
جو گير شد زيادي رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شيره ،
داد زد كمكکککککککک !!
شيره افتاد روش دستشو گذاشت رو دهانش گفت
آبرو ريزي نكن من ليسانس دارم!!!! :|



تاریخ: دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
پیرزنی در خواب خدا رو دید و به او گفت:

"خدایا من خیلی تنهام. آیا مهمان خانه من می شوی؟"

خدا قبول کرد و به او گفت: که فردا به دیدنش خواهد رفت.

پیرزن از خواب بیدار شد. با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد.

پیرزن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد. پیرمرد فقیری بود.

پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد.

پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرزن دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد.

پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه بر گشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد.

این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد.

پیرزن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیرزن را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.

پیرزن با ناراحتی گفت:

"خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد؟"

خدا جواب داد:

"بله. من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی.



همه شب نماز خواندن، همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به کعبه سر و پا برهنه رفتن

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن


شیخ بهایی



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
راست یا دروغش رو نمی دونم ولی جالب ...
21-دسامبر-2012 بر اساس پیشگویی اقوام مایا و نوستراداموس آخرین روز دنیا است؟
21-دسامبر-2012 روز جمعه است (در اسلام امام زمان جمعه ظهور میکند)
21-دسامبر-2012 برابر با شب یلدا است(در زردشت گفته شده که سوشیانت منجی انسانها در شب یلدا ظهور میکند)
دسامبر-2012 بر اساس نظریات عملی دانشمندان پایان مرحله پنجم زندگی زمین است
دسامبر-2012 بر اساس گفته های ناسا آغاز اختلالات خورشید برای زمین است
آخر دنیا



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

چند روزی با یکی از مردان سیاست که دستی در نظریه پردازی سیاسی افغانستان دارد و سالها در این باره کار کرده و سخن گفته و در بطن " سیاست افغانستان " بوده گفتگو داشتم . درباره ی مسایل مختلف سخن گفتیم ؛ از افغانستان و دوران داکتر نجیب و زمان مجاهدین و طالبان و حکومت فعلی گرفته تا سیاست در ایران و منطقه و جهان . آنچه توجه من را به خود جلب 
کرد این بود که این مرد چقدر راحت و ساده و روان همه ی مباحث را موشکافی و تجزیه و تحلیل می کند . این بسیار برایم شگفت انگیز بود ، و البته سوال برانگیز که چگونه ممکن است یک نفر آن هم با این سن ( شاید حدود 70 ساله ) بتواند به این راحتی درباره مسایل جاری بین الملل و افغانستان نظر بدهد و پازل های مغلق سیاسی را تکه تکه کند و بعد کنار هم بچیند . این گفتگوها دو سه روزی ادامه داشت و من مشتاق تر و مشتاق تر جسارت کرده ، ایشان را سوال پیچ می کردم . 
اصولاً وقتی واژه ی " سیاست " در ذهن آدم ها می آید ، آن را غول بی سر و پایی می پندارند که هرگز شناخته شدنی نیست . سیاستمدار هم کسی است که لباس این غول را به تن کرده است و وارد دنیای غول ها شده است و سیاست مداری هم ، جنگ غول هاست که کار هر کسی نیست . خلاصه ، برداشت عوام از سیاست و سیاستمدار این است . اما براستی چنین است ؟! . در کشورهایی که بازیهای سیاسی بر اساس لیاقت و انتخاب و انتصاب انجام می شود ، دسترسی به پازل های سیاسی گرچه مشکل است اما ممکن است و گروه زیادی از مردم بر اساس برخی نقشه ها می توانند سر از اوضاع سیاسی آن کشورها در آورند و پیش بینی کنند که چه اتفاقی در حوزه ی فلان مساله ی سیاسی رخ خواهد داد . اما در افغانستان !
در افغانستان ، دو مشکل است : یکی همان بحث غول و جنگ غول ها که کار شناخت سیاست و پازل های سیاسی را در این کشور سخت کرده است . دوم اینکه در افغانستان آنان که وارد حوزه ی سیاست شده اند ، بر اساس لیاقت و شایستگی و انتخاب نبوده است و نیست ! پس چگونه مردم بیچاره ( عوام یا عوامِ تا حدودی چیز فهم ) بتوانند سر از مسایل سیاسی در این کشور درآورند ! 
من اگرچه سیاست خوانده ام و مسایل تئوریک سیاست را خوب امتحان داده ام ، اما باز هم حوزه ی سیاست افغانستان ، چیزی نیست که به این آسانی ها بتوان درباره اش سخن گفت ، چه رسد به تجزیه و تحلیل و تفسیر ! . همین مساله باعث شد که در این چند روز ، این دوست را به قول معروف " به گپ بگیرم " . جریان ها و اتفاق های تاریخی افغانستان را یادآوری می کردم و از ایشان درباره ی علل و عوامل آن سوال می پرسیدم ؛ درباره افراد و عناصر سیاسی مختلف و نقش آنها در رویدادهای خاص ، توضیح می خواستم و او هم با سعه ی صدر و بسیار روان جواب می گفت .
روز سوم و به عبارتی روز آخر ، بس که دانستنِ جزئیات برخی رخدادهای زشت سیاسی در افغانستان آزارم داد ، عاصی شدم و گفتم : " استاد ! یعنی چه ؟ این که شد بازی " . ایشان با تبسمی که از روی درد بود گفت : " بازی نه ! قمار بازی . سیاست در افغانستان قماربازی است و سیاستمداران ، قماربازان چیره دستی هستند که خوب می دانند چگونه قمار بزنند . در حین قمار ، ممکن است با یکدیگر معامله کنند و صحنه ی قمار را به هم بزنند ؛ ممکن است مصالحه کنند و قمار را متوقف کنند ؛ ممکن است به خاطر بُردن در قمار ، حریف را بکشند ؛ حتی ممکن است بسیار آرام برای صحنه سازی ، بر سر جان تماشاچیان ( مردم ) معامله کنند و اینها همه در حالی است که تماشاچیان ( مردم ) هرگز متوجه این معامله ها و مصالحه ها نمی شوند " . 
آن چیزی که من را اشفته کرد ، حرفی بود که ایشان در خاتمه ی یک داستان سیاسی گفت . بحث از " خط دیورند " و دشمنی های پاکستان و افغانستان بود و اینکه چقدر پاکستان در حق افغانها ظلم کرده است . این دوست خاطره ای تعریف کرد که یکی از فرماندهان جهادی یک روزی در یک جایی ، مُهر ( تاپه ی ) کنسولگری پاکستان را از جیبش کشید و به یک نامه یا کاغذی مُهر زد . این یعنی قماربازی با پاکستان و مصالحه با آن کشور بر سر مردم و خاک افغانستان ! . این چه دشمنی است که جناب فرمانده جهادی و والی فلان ولایت ، آن قدر با آنها نزدیک و دوست است که مُهر کنسولگری شان را در جیب دارد ؟ اما در ظاهر ، پاکستان ، دشمن خونی افغانستان است ! . 
دانستم که سیاست در افغانستان نه تنها غول نیست ، بلکه قمار کثیف و ابلهانه ای است که خیانت تنها هنر آن است ؛ خیانت به خاک و مردم ! و سیاستمداران مثل موش های خائنی هستند که زیر خاک ، مشغول دزدیدن و خوردن پنهانی اموال دیگران هستند . گرچه سر در آوردن از کار موشی که در زیر خاک می خزد ، سخت است اما اگر آدم دقیق باشد ، به راحتی می فهمد دیواری که گوش دارد موش دارد ؛ و افغانستان گوشه های بی شمار دارد ، فقط کافی است گوشه هایش را بشناسی بعد به راحتی می توانی قضایا را تجزیه و تحلیل کنی .
سید محمد عارف حسینی 
18 / 8 / 1391
 
 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

سه کلمه حرف حساب!
یکی از دوستان می‌گفت یک چینی‌ وقتی انجام کاری را به دیگری سفارش می‌کند، دو کلمه حرف می‌زند؛ ولی طرف می‌رود نیم‌ساعت کار انجام می‌دهد. ما نیم‌ساعت حرف می‌زنیم؛ تا یکی برود دو دقیقه کار انجام دهد!
این سخن در حد یک فکاهه‌ی خنده‌دار، به نظر جالب می‌آمد؛ ولی واقعا باورش سخت بود؛ اما با دیدن ترجمه‌ی خط‌خطی‌های این چینی، باید قبول کرد که...
شاید باور تان نشود؛ ولی ترجمه‌ی آنچه در این عکس روی کاغذ کشیده شده، این است: 
"من فکر می‌کنم جزیره دیائویو (مورد مناقشه‌ی ارضی) به دلیل تاریخچه‌ی جنگ چین و جاپان، مساله‌ساز است. من امیدوارم رهبران ما بتوانند با مردم عادی چین بهتر رفتار کنند."
به این می‌گویند "سه کلمه حرف حساب"!!

سه کلمه حرف حساب




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

گدا اومد در خونمون ، گفت : من خواهر زادۀ خدام ، باید به من کمک کنین
دستشو گرفتم ، کشوندمش دنبال خودم ، از دور یه « مسجدو » بهش نشون دادم ، گفتم : « اونجا خونۀ دایته ، برو اونجا »
-----------------------------------------------------------------------
((ولی کسی و رد نکنید این))
خواهر زاده گدا



تاریخ: پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
توماس فریدمن

گاه و بي‌گاه از من مي‌پرسند: «به جز كشور خودت ‌به كدام كشور ديگر علاقه داري؟» هميشه يك جواب داشته‌ام: تايوان و مردم مي‌پرسند «تايوان؟ چرا تايوان؟» جواب خيلي ساده است. چون تايوان صخره‌اي لم‌ يزرع در دريايي پر از امواج توفاني و بدون منابع طبيعي براي زندگي كردن است. حتي براي ساخت و ساز بايد از چين ، شن و ريگ وارد كند و با وجود همه اينها چهارمين ذخاير كلان مالي دنيا را در اختيار دارد. زيرا به جاي كندن زمين و استخراج هر آنچه كه بالا مي‌آيد، ‌تايوان ذهن و افكار 23 ميليون تايواني را مي‌ كاود‌، استعدادشان را، انرژي‌‌شان را و هوش و ذكاوت شان را. چه زن و چه مرد.

هميشه به دوستانم در تايوان مي‌گويم:‌ شما خوشبخت‌ترين مردم دنيا هستيد، چطور اينقدر خوشبخت شده‌ايد؟ ‌نه نفت داريد،‌ نه سنگ‌ آهن، نه جنگل، ‌نه الماس،‌ نه طلا، ‌فقط مقدار كمي ذخاير ذغال سنگ و گاز طبيعي ‌و به خاطر همين هم است كه فرهنگ تقويت مهارت‌هايتان را توسعه داده‌ايد؛ كاري كه امروزه ثابت شده با ارزش ترين و تنها منبع تجديدپذير واقعي در جهان است.



حداقل اين برداشت شهودي من بود. اما ما در اينجا دلايلي نیز داريم كه اين موضوع را ثابت مي‌كند. تيمي از سوي «سازمان همكاري اقتصادي و توسعه» اخيرا مطالعه‌اي كوچك اما جالب انجام داده و رابطه بين عملكرد افراد در تست‌هايي به نام « برنامه بين‌المللي ارزيابي دانش‌آموزان» يا PISA (كه هر دو سال مهارت‌هاي رياضي، علوم و درك خواندن افراد 15 سال را در 65 كشور امتحان مي‌كند) و درآمد كلي منابع طبيعي به عنوان G.D.P يا توليد ناخالص داخلي را براي هر كشور شركت كننده مورد بررسي قرار داده است. اگر بخواهيم خيلي كوتاه توضيح دهيم اينگونه مي‌شود كه‌ رياضي دانش آموزان دبيرستاني شما در مقايسه با مقدار نفت يا مقدار الماسي كه استخراج مي‌كنيد چقدر خوب است؟‌

آندرياس شليچر كسي كه از طرف O.E.C.D بر تست‌هاي PISA نظارت مي‌كند مي‌گويد:‌

نتايج نشان داد كه رابطه‌اي فوق‌العاده منفي بين پولي كه كشورها از منابع طبيعي خود به دست مي‌آورند و دانش و مهارت‌هايي كه جمعيت دبيرستاني‌شان دارند،‌ وجود دارد. «اين يك الگوي جهاني است كه در همه 65 كشوري كه در آخرين تست‌هاي ارزيابي PISA شركت كرده‌اند وجود دارد» چيزي به اسم نفت و PISA با هم و در كنار هم وجود ندارد. به گفته شليچر،‌ در آخرين نتايج PISA معلوم شد كه دانش‌ آموزان كشورهاي سنگاپور،‌ فنلاند،‌كره جنوبي،‌ هنگ كنگ و ژاپن با وجود بهره اندك از منابع طبيعي، نمرات PISA بالايي دارند. در حالي كه با دارا بودن بيشترين مقدار درآمد نفتي، دانش آموزان قطر و قزاقستان كمترين نمرات PISA را به دست آوردند. (عربستان سعودي، كويت،‌ عمان،‌ الجزيره، بحرين و سوريه نمرات

مشابه سال 2007 را در تست‌هاي بين‌المللي رياضيات و مطالعات علمي به دست آوردند، اين در حالي است كه دانش آموزان لبنان، اردن و تركيه- كه باز هم جزء كشورهاي خاورميانه هستند، اما با منابع طبيعي كمتر- نمرات بهتري را به دست آوردند). دانش‌آموزان كشورهاي آمريكاي لاتين كه جزو كشورهاي غني و داراي منابع طبيعي زياد محسوب مي‌شوند،‌ مثل برزيل، مكزيك و آرژانتين در آخرين تستPISA نمرات

ضعيفي به دست آوردند. در مورد آفريقا بايد بگوييم كه اصلا در اين تست‌ها شركت نداشت. كانادا، ‌استراليا ‌و نروژ، كشورهايي كه باز هم داراي منابع طبيعي زيادي هستند، ‌نمرات خوبي در PISA كسب كردند؛كه به گفته شليچر بخش اعظم آن مربوط به اين است كه هر سه كشور سياست‌هاي برنامه‌ريزي شده و سنجيده‌اي را در قبال ذخيره كردن و سرمايه‌گذاري درآمدهاي حاصل از منابع طبيعي‌شان اتخاذ كرده‌اند.

همه اين بررسي‌ها و نتايج به ما مي‌گويد كه اگر واقعا مي‌خواهيد بدانيد كه يك كشور در قرن 21 چگونه عمل خواهد كرد،‌ منابع و معدن‌هاي طلاي آن را به حساب نياوريد،‌ بلكه بايد معلم‌های تاثيرگذارش را، ‌والدين آگاه و دانش‌آموزان متعهدش را مد نظر قرار دهيد.



شليچر مي‌گويد: نتايج يادگيري در مدارس امروز،‌ شاخصي از ثروت و فوايد اجتماعي ديگري است كه كشورها در درازمدت حاصل خواهند كرد. اقتصاددانان خيلي وقت است كه در مورد «بيماري هلندي» صحبت مي‌كنند. اين امر زماني به وقوع مي‌پيوندد كه كشوري آنقدر متكي به صادرات منابع طبيعي خود باشد كه ارزش پول رايج آن به شدت بالا رفته و در نتيجه توليد داخلي آن به دليل وجود سيلي از واردات تحت تاثير قرار گرفته و نابود مي‌شود و در اين حالت قيمت كالاهاي صادراتي پيوسته بالا مي‌رود. چيزي كه تيم PISA نشان مي‌دهد يك بيماري مرتبط با آن است: جامعه‌هايي كه به منابع طبيعي خود بيش از حد وابسته شده‌اند،مستعد پرورش والدين و جواناني هستند كه بخشي از غرايز،‌ عادات و محرك‌هايشان را براي انجام دادن تكاليف و تقويت مهارت‌هايشان از دست داده‌اند.

در مقايسه به گفته شليچر: «در كشورهايي با منابع طبيعي اندك – فنلاند، سنگاپور يا ژاپن- تحصيلات،‌ نتايج و شان و مقام بالاتري دارد؛ حداقل تا حدی. زيرا در كل عموم مردم فهميده‌اند كه كشور بايد با دانش و مهارت مردمش به پيش رود و اين موضوع با كيفيت تحصيلات و سيستم آموزشي مرتبط است. والدين و فرزندان در اين كشورها مي‌دانند كه اين مهارت‌ها و توانايي‌هاي بچه‌ها هستند كه شانس‌هاي آنها را رقم مي‌زنند و هيچ چيز ديگري نمي‌تواند آنها را نجات دهد. بنابراين فرهنگ و سيستم آموزش كاملي را بنا مي‌نهند». يا همانطور كه دوست هندي- آمريكايي من كي.آر. سريدهار، موسس شركت سوخت باتري بلوم انرژي مي‌گويد: «وقتي منابع نداريد، مبتكر مي‌شويد.» به خاطر همين است كه كشورهاي خارجي با بيشترين تعداد كمپاني در ليست نزدک، چين، هنگ كنگ، تايوان، هند،‌ كره جنوبي و سنگاپور هستند. هيچ

كدام از اين كشورها از منابع طبيعي براي پيشبرد اهداف خود بهره نمي‌برند. اما اين مطالعات پيام مهمي هم براي جهان صنعتي در بر دارد. مطمئنا در يك ركود اقتصادي ديرگذر، براي «انگيزه» جايگاهي وجود دارد. اما، شليچر مي‌گويد :

«تنها راه معقول اين است كه مسير خود را از طريق فراهم نمودن دانش و مهارت براي افراد بيشتري، به منظور رقابت، همكاري و ارتباط برقرار كردن در راستاي پيشرفت كشور، هموار نماييم.»

به گفته شليچر، به طور خلاصه در اقتصادهاي قرن بيست و يكم دانش و مهارت تبديل به پول رايج جهاني ‌شده است، ‌اما هيچ بانك مركزي كه اين پول را چاپ كند وجود ندارد. هر كس مجبور است كه خود تصميم بگيرد چقدر پول چاپ خواهد كرد. مسلما داشتن نفت، ‌گاز و الماس خيلي خوب است. با وجود آنها فرصت‌ هاي شغلي زيادي به وجود مي‌آيد، اما در دراز مدت جامعه را ضعيف خواهند كرد؛ مگر اينكه براي ساختن مدارس و ايجاد فرهنگ يادگيري هميشگي استفاده شود. شليچر مي‌گويد: ‌چيزي كه شما را همواره به سمت جلو مي‌راند و باعث پيشرفت شما مي‌شود، چيزي است كه خودتان آن را ساخته‌ايد.



مترجم: ملاله حبیبی

منبع: نیویورک تایمز



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
یه فک و فامیل داریم اصلا ازدواج غیر فامیلی تو کتشون نمیره !!
یعنی در این حد بگم که دو تا پدربزرگام با هم برادرن و دو تا مادربزرگامم خواهرن! یعنی مامان و بابای من هم دختر عمو پسر عمو ان هم دختر خاله پسر خاله! ( واقعا من از همین تریبون خدارو شکر میکنم که سالمم ! ) این فقط یه گوششه.. یکی از عمو هام با دختر عمش ازدواج کرد.. بعد داداشه اون ،یعنی پسر عمشون ، اومده با عمم ازدواج کرده.. یعنی الان دختر عمم
هم دختر عمه ی دختر عمومه هم دختر داییش! جدای از دختر عمو و پسر عموم که با هم ازدواج کردن و دختر خاله و پسرخالمم که با هم ازدواج کردن ، یکی از پسر خاله هام اومده دختر عممو گرفته ! اینم یه گوشش..
یه طرف دیگه ، داداشه یه زن عموم اومده با خواهر یه زن عموی دیگم ازدواج کرده..
همین قدرشو من بلدم.. بقیشو هرچی مامانم میگه نمیفهمم دیگه !!
یعنی فامیل شده گره کور!!
مشمول الذمه اید اگه بعد خوندن این ، فریادها نکشیدندی و جامه ها ندریدندی و سر به بیابان نگذاردندی !! :| 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
قابل توجه دوستان و کسانی که عیدی میخواهن
 
با توجه به اینکه اروپا و هزار مشکلات و ... الاعمال باالنیات
 
اینم عیدی ما به تمام دوستان و آشنایان
 
 
 



تاریخ: شنبه 13 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

هان! اي مردمان! علي را برتر بدانيد، که او برترين انسان از زن و مرد بعد از من است.... هرکه با او بستيزد و بر ولايتش گردن ننهد نفرين و خشم من بر او باد. (خطبه ي غديريه)

عید بزرگ غدیر بر تمام دوستان و عزیزان تبریک و تهنیت باد

از خداوند منان برای شما تک تک دوستان عزیز در این روز بزرگ آرزوی سلامتی و تندرستی را خواستارم

 



تاریخ: شنبه 13 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

سوز سرما تا مغز استخوان آدمی رخنه می کرد ؛ به قول معروف " دَلو دیوانه " کار خود را کرده بود . منطقه ی مرزی از برف سفید پوش بود . هر از چندگاهی چند نفری دوان دوان می رفتند و می آمدند .موتر های سبک و سنگین زیادی در این سو و آن سوی مرز بخاطر بارش زیاد برف زمینگیر شده بودند . آن سال از اطراف و اکناف افغانستان خبر می رسید که برف و یخی جان بسیاری را گرف

ته است . 
همایون ، مرد مغرور و متکبر ، با بالاپوش بلند و کلاه پوستی که روی آن برف نشسته بود وارد اتاق شد و با لحنی آمرانه به دریورها گفت : " یا الله برادرا ! ای برف حالی آرام نمی شه . تا هرات خو رفته می تانن . از ای زیاد صلاح نیس موترا د مرز بمانه . بخیزین ...بخیزین که ناوقت می شه " . دریورها که تازه در کنار بخاری چوبی گرم شده بودند ، با بی میلی به یکدیگر نگاه کردند و از جای شان برخاستند . آنها می دانستند که بالای گپ همایون نمی توانند گپی بگویند .
کار همایون سفر و تجارت بود . کم پیش می آمد که با زن و فرزندانش که در خانه ی پدرش به همراه مادر و برادرش زندگی می کردند باشد . از صبح وقت تا آن لحظه با زحمت زیاد توانسته بود هفت لاری حامل مخازن تیل را از گمرک ترخیص کند . چیزی از چاشت نگذشته بود که لاری ها ، راه هرات را در پیش گرفتند .
در شکردرّه - یکی از ولسوالی های کابل - برف زیادی باریده بود . قسمی که ریش سفیدان می گفتند در چهل سال گذشته بی سابقه بوده است . برف کوچ ها در کوهها و دره ها باعث شده بود رفت و آمد در راه های مواصلاتی با سایر مناطق سخت شود . مهناز با مادر و پدر و برادر کوچکترش برای فرار از سرما در یک اتاق دوازده متری زیر لحاف صندلی درآمده بودند . تیل در شکردرّه کمیاب بود و هیزم زیادی برای گرم کردن خانه نداشتند . صدای سرفه های مداوم مهناز سکوت اتاق را بر هم می زد . خسته شده بود از آن همه سرفه . به برادر کوچکش گفت : " بخه بیادرم دوایمه بته که ای درد مره می کشه . خراب شوه ای یخی و بدبختی که هیچ گرم نمیایم " . مادر قاش هایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت : " ای چی گپ است دخترم ؟ خدا نکنه . خوب می شه ان شالله . یخی ها هم تیر می شه . د جانت برس که یک ذره چاق شوی بخیر ماه حَمَل عاروسیت اس " . مهناز لبخند زنان گفت : " اوووه ! مادر ، ماه حمل کجاست هنوز ! غم حالی ره بخوریم که نی تیل است نی هیزم . یخی های زمستانه چی کنیم ؟ " . پدر که به گپ های آنها گوش می داد ، از این که نمی توانست برای گرم کردن خانه کاری کند دلش پر غصه بود . آهی کشید و گفت : " روزای زمستان کوتاه است. تیر می شه آخر . یادش بخیر مه که خورد بودم زمستان که می رفت ، صندلی ها جمع می شد چی خوشی بود ! باز بچه ها ای بیته می خواندیم :
 
بخوان بخوان بلبلک ، برف زمستان گذشت
صندلی برداشته شد ، مرگ غریبان گذشت
حالی هم خوده گرم گیری کنن که از ای زیاد خنک نخورن . خدا مهربان است که تیل هم پیدا شوه . زمستان هم خلاص می شه و بلبلک میایه می خوانه که زمستان گذشت " .
صدای دروزاه حولی آمد . نادر بود ؛ پچه کاکای مهناز که یکسال پیش با او نامزاد شده بود . نادر با خود مقداری هیزم آورده بود . وقتی حال مهناز را دید پریشان شد چون او را بسیار دوست داشت و همین عشق باعث شده بود خیلی زود او را نامزاد کند . با نگرانی به عمویش گفت : " کاکا جان ! خانه زیاد یخ است . ای قسم مهناز خوب نمی شه . باید هر قسم شده تیل پیدا کنِم شاید برف و بارش زیادتر شوه .." . پدر مهناز گفت : " جان کاکای خود ! مه خو زیاد تلاش کدُم اما تیل پیدا نمی شه . خدا مهربان است " . نادر با دیدن حال و روز آنها مصمم شد کاری کند . کمی به فکر شد و گفت : " خیر است مه می رم کابل اگه تیل پیدا تانستم ، هم برِ خودمان و هم برِ شما . ان شالله که پیدا می شه " . با این گپ نادر ، گل امید در چشمان مهناز شکفت . با اینکه در دل خوش شد اما گفت : " دَ ای برف و بارش کجا می ری ؟ خیر است تیر می شه یخی ها " . نادر با تبسمی مهرآمیز گفت : " پریشان نشو ! موترها طرف کابل می رن و میاین " . و بعد آهسته در گوش مهناز گفت : " نادر صدقه ت شوه " . مهناز به وجود نادر افتخار کرد و دست او را فشرد و گفت : " خدا نکنه " . مادر مهناز که از امید دادن های دامادش به مهناز خوشحال بود گفت : " خیر ببینی ، مگر جانم ! هوش کو که خدای نخواسته خنکی ها ناجورت نکنه . راستی ! از بیادرت کدام خبر نشده؟ " . نادر شانه بالا انداخت وگفت : " تا بحالی هیچ خبر نشده . مالوم نیست بیایه ؟ نیایه ؟! . حالی خیر است صبا ان شالله می رم طرف کابل " . مهناز با اشتیاق به نادر سیل می کرد ، گویی با چشمانش به او می گفت دوستت دارم .
فردا حوالی چاشت نادر به کابل رسید . در کابل اگر چه رفت و آمد در سرک ها بیشتر بود اما برف و بارش هم سنگین تر به نظر می رسید . دست و روی نادر از سوز یخی ، سرخ شده بود و می لرزید . پرسان پرسان به چند تیل فروشی سر زد اما جواب منفی شنید . از فرط سرما و خستگی به چایخانه ای رفت تا هم خستگی از تن به در کند و هم گرم شود . در آنجا چند نفر دور یک میز درباره ی کمیابی تیل گپ می زدند . نادر در حالیکه چای می نوشید و دستانش را با پیاله ی چای گرم می کرد به گپ و گفت آنها هم گوش می داد . کنار میز آنها نشست و سلام کرد . آنها جواب سلامش را دادند . نادر گفت : " بیادرا ! مه از شکردرّه بخاطر خریدن تیل آمدم . اگه شما کدام جای آدرس دارن مهربانی کنن به مه هم بگوین " . یکی از آنها چالاکی کرد و گفت : " بیادر جان ! تیل خو فعلاً هیچ پیدا نمی شه اما مه یک جای آدرس می گم که پیسه زیادتر می گیره ، تیل سودا می کنه .... تو پیسه زیاد داری یا نی ؟ " . نادر که آمده بود تا به هر قیمتی شده تیل پیدا کند جواب داد : " خدا مهربان است ! هر چقه پیسه بتم هموقه تیل می گیرم . بی پیسه هم نیستم " . مرد آدرس را به نادر گفت و از چایخانه رفت . نادر خوشحال شد و پس از صرف چای روانه ی بازار شد .
دیری نگذشت که نادر به مناطقه ای در اطراف کابل رسید . در یک میدانی دهها نفرجمع شده بودند و از آن میان صدای عوعو سگ ها شنیده می شد . با بی میلی نزدیک جمعیت شد . دهها نفر دور دو سگ جمع شده بودند و نزاع آنها را تماشا می کردند . وقتی نزاع سگ ها زیاد می شد ، صاحبان شان آنها را از هم جدا می کردند . در برخی مناطق افغانستان با شروع فصل سرما جنگ انداختن سگ ها فرصتی برای سرگرمی و شرط بندی و برد و باخت است . سر و روی سگ ها خونین بود اما صاحبان شان آنها را کوک می کردند که باز بجنگند تا پیروز شوند و پیسه ی شرط بندی را تصاحب نمایند . نادر با دیدن این صحنه ناخودآگاه خبری را که از تلویزیون شنیده بود بیاد آورد : " در سیودن یک شفاخانه ی مجهز برای تداوی تخصصی حیوانات وحشی و اهلی تاسیس شد " . او رفاه و امنیت آن حیوانات را با حال و روز رقّت بار این سگ ها مقایسه کرد و به حال سگ ها و صاحبان شان افسوس خورد و با خود گفت : " د کشوری که جان آدمها اهمیت و امنیت نداره و با یک بم یا انتحاری دهها نفره یک جای می کشن ، سگ ها امنیت داشته باشن ؟!! " . مردی دورتر از دیگران ایستاده بود . نادر آدرس را از او پرسان کرد و بعد به راه خود ادامه داد .
در هرات ، چند روز می گذشت که لاری های حامل تیل در یک گراج اطراف شهر توقف کرده بودند . همایون پیسه ی زیادی به دریورها و صاحب گراج داده بود تا لاری ها برای مدت نامعلومی در آنجا بمانند . هدف او این بود که با سرد شدن هوا ، تیل به بالاترین خود برسد . این در حالی بود که یخی و کمیابی تیل در جای جای افغانستان بیداد می کرد و مردم با مشکلات زیادی روبرو بودند . بالاخره همایون با دو تاجر کابلی و قندهاری به توافق رسید و قرار بر این شد که بعد از تحویل تیل ها در کابل و قندهار ، پیسه آن را دریافت کند . او خوشحال بود و به همین مناسبت آن شب در محل اقامتش به همراه دیورها و چند دوست محلی اش محفل جشن مفصلی برگزار کرد . فردای آنروز با امر همایون ، دیورها آمادگی گرفتند تا لاری های تیل را بسوی قندهار و بعد ک حرکت دهند .
نادر پرسان و جویان به آدرس مورد نظرش رسید . با فروشنده ی تیل گپ زد و در برابر ده بشکه تیل ، پیسه ی قابل تأملی به او داد سپس به همراه او رفت تا تیل را در محل دیگری تحویل بگیرد . برف شدیدی باریدن گرفته بود . فروشنده ی تیل ، نادر را به محل متروکی برد . در آنجا دو مرد دیگر که سر و روی خود را بسته بودند دور آتش خود را گرم می کردند . نادر به فروشنده گفت : " کجا آوردی مره ؟ اینجه کجاست ؟ اینا کی هستن ؟ تیل کجاست ؟ " . یکی از آنها که لحن صدایش برای نادر آشنا بود خنده کرد و گفت : " تیل ؟ دیر آمدی . تیل ها ره در دادیم دود شد . تو هم خوده گرم کو " . نادر کمی به فکر شد و فهمید که فریب خورده است . رو به آن مرد کرد و گفت : " تو مره چَل زدی . باز کو رویته . تو همو نامرد هستی که در چایخانه بودی . بتین پیسه مه " . مرد فروشنده به جان نادر حمله کرد و به کمک دو نفر دیگر تا توانستند او را لت و کوب کردند . آن قدر او را زدند تا در بین برف ها از هوش رفت . وقتی نادر چشم باز کرد ، برف بر سر و رویش نشسته بود . به خود می لرزید و درد زیادی احساس می کرد . به ساعتش نگاه کرد ؛ از وقتی به آنجا آمده بود دو ساعت می گذشت . برخاست و با تنی رنجور مثل مرده ها خودش را به شهر رساند . نمی دانست چه کند و کجا برود . درد شدید و سرمای زیاد باعث شد ناخواسته به زمین بیفتد و باز هم از هوش برود .
ساعتی بعد نادر در شفاخانه بود . داکترها به این نتیجه رسیدند که او به علت خونریزی شدید داخلی باید زود عملیات شود . مسئولان شفاخانه از جیب نادر تکه کاغذی یافتند که چند شماره موبایل در آن نوشته بود . با اولین شماره که تماس حاصل کردند ، موفق شدند که قضیه را به دوست نادر در شکردرّه اطلاع دهند . پاسی از شب گذشته بود . آسمان به شدت ابری بود و رنگش به سرخی می زد . شمال تندی می وزید و برف های محوطه ی بیرون شفاخانه را به این سو و آن سو جابجا می کرد . پدر و کاکای نادر سراسیمه از راه رسیدند و وارد بخش شدند و سراغ نادر را گرفتند . چند نِرس که آنجا بودند به یکدیگر نگاه معنا داری کردند . یکی از آنها پرسان کرد : " شما چی نسبت دارن با او ؟ " . پدر نادر مظلومانه و با صدای لرزان گفت : " صاحب مه پدرش هستم . بچه م کجاست ؟ چی حال داره ؟ " . نرس ها نگاه هایشان را پایین انداختند و یکی شان گفت : " پدر جان ! چی قسم یگویم ، عمرش به ای دنیا نبود . تسلیت می گم " . دنیا بر سر پدر نادر و کاکایش خراب شد . با تن خسته و دست و روی سرخ از یخی ، روی زمین نشسته و شروع به گریه کردند . از دست دادن نادر برای شان قابل باور نبود . در همان لحظه داکتر از راه رسید و گفت : " با تأسف ، تسلیت می گم به شما . بچه تان به شدت لت و کوب شده بود قسمی که از ناحیه شکم ، خونریزی داخلی زیاد داشته . علاوه بر اینا مدت زیاد هم مابین برف و یخی مانده . ما تلاش زیاد کدم اما متاسفانه زیر عملیات فوت کرد . خدا به شما صبر بته ! " . کاکای نادر بی صبرانه شیون می کرد و زیر لب می گفت : " ای لعنت به ای بدبختی ، ای لعنت به ای روز و روزگار . بچه ما چی گناه کده بود ؟ او خدا ! حالی جواب مادرشه ، جواب دخترمه چی بگویم ؟! " . اما دیگر آه و ناله فایده نداشت . نادر از دنیا رفته بود .
 
همایون با طیاره به قندهار آمده ، منتظر رسیدن تیل ها بود . شب هنگام ، لاری های حامل تیل در راه های مواصلاتی دشت های بین هلمند و قندهار در حرکت بودند . ناگهان چند موتر تویوتا که حامل افراد مسلح بود ، جاده را مسدود کردند . همه ی لاری ها متوقف شدند . افراد مسلح که از نیروهای طالبان بودند لاری ها را بازرسی کردند . آنها به گپ های دریورها توجهی نکردند و مدعی شدند که تیل ها به دولت و آیساف ( نیروهای خارجی ) تعلق دارد . در مدت کوتاهی همه ی دریورها را دستگیر کردند و از محدوده لاری ها دور شدند . با فاصله ی زیاد موترهای تویوتا متوقف شدند و لاری های تیل را هدف مرمی قرار دادند . در یک چشم بر هم زدن هفت انفجار پی در پی منطقه را لرزاند . لاری های تیل منهدم شدند و آتش مهیبی دشت را فرا گرفت . دریورها که تا آن لحظه التماس می کردند ، دیگر فقط اشک می ریختند و سوختن موترهایشان را نظاره می کردند . لحظه ای بعد موترهای طالبان به همراه گروگان هایشان از آنجا رفتند .
 
صبح زود همایون با تک تک دیورها تماس گرفت اما موبایل هیچکدام روشن نبود . بسیار پریشان شد . طبق محاسبه ی آنها ، تا یک ساعت دیگر لاری های تیل باید به قندهار می رسیدند اما هیچ خبری از آنها نبود . چیزی نگذشت که خبر انفجار لاری های تیل به دست طالبان در شبکه های مختلف رادیو تلویزیونی اعلام شد و این خبر به همایون رسید . دیوانه وار در اتاق هوتل راه می رفت و اشک می ریخت . نمی دانست چه کند ! به زمین و زمان فحش می داد . تمام سرمایه اش را از دست داده بود . روی چوکی نشست و سرش را بین دستانش گرفت به فکر شد : " خدایا ! چرا ای قسم شد ؟ مه جواب کدام گناه مه پس می تم ؟ " . او از خدا و خلق خدا طلبکار بود اما غرور و تکبرش اجازه نمی داد تا به این مساله فکر کند که این نتیجه ی عمل خود اوست . او روزهای متوالی لاری ها را در هرات متوقف کرد تا قیمت نفت بالا برود و صدای آه و ناله ی مردمی را که در یخی و سرما بخاطر نداشتن تیل جان می دادند نشنید .
صدای زنگ موبایل همایون را به خود آورد . با عجله موبایل را برداشت و پاسخ گفت : " الو ؟ بلی ؟ ....... بلی همایون هستم . سلام علیکم پدر جان ! ....چی گپ است ؟ خیریت باشه !.." . گویا همایون خبر بدتری می شنید ؛ آنقدر بد که پاهایش یارای ایستادن نداشت . روی چوکی نشست . رنگش سرخ شد و به پدرش گفت : " یا پیغمبر ! نادر کشته شده ؟ نادر بیادر مه ؟ از خاطر تیل کابل رفته بوده ؟......." . موبایل از دست همایون به زمین افتاد . حالا او فهمیده بود که چه بر سرش آمده است . با دو دست به سر خود زد و شروع به گریه کرد . بله ! نادر برادر کوچک همایون بود که بخاطر یخی زیاد و نبودن تیل جان خود را از دست داد .

مشهد / 8 عقرب 1391
 
سید محمد عارف حسینی

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

‎13 بهمن تولد ده سالگی ام بود که مادرم یه کاپشن مشکی خیلی خوشگل واسم خریده بود ، خیلی دوسش داشتم ، چون اولین کادوی زندگیم بود . اون شب دیگه خوابم نمی برد و هی می گفتم : «خدایا کی صبح میشه تا کاپشنمو بپوشم و برم مدرسه ؟؟؟»
بالاخره صبح شد و با ذوق و شوق کاپشنو پوشیدم و رفتم به طرف مدرسه . همه دوستامو دور خودم جمع کردم و گفتم : «بینید چه کاپشن قشنگی خریدم » ، همه بچه ها هم تایید کردند و یکشون گفت : « شبیه بچه پولدارا شدی » منم سر از پا نمی شناختم که یه دفعه حسودی حامد ( پسر همسایمون که وضع مالیشون خوب بود ) گل کرد و گفت : « خوب منم از اینا داشتم ولی مال من سفید بود ، تازه خریده بودیم ولی گیر کرد به رخت آویز و پاره شد و دورش انداختیم » منم که می خواستم دروغشو دربیارم زود گفتم : « خوب می دادی مامانت می دوخت » اونم گفت : « اولاً مامان من خیاطی بلد نیست دوماً خیلی ناجور پاره شده بود نمی شد دوختش ، کاپشنتو دربیار نشون بدم از کجا تا کجا پاره شده بود » 
منم کاپشنمو با افتخار خاصی درآوردم و بهش دادم ، وقتی حامد داخل کاپشن نشون می داد که از اینجا تا اینجا پاره شده بود دیدیم همون جایی که نشون میده با دقت و سلیقه زیادی دوخته شده . . . 
به سلامتی مادرم که هم خیاطی بلده و هم میدونه مشکی رنگ عشقه !!! 
قدر چیزایی رو که دارید بدونید !! به خاطر این ماجرا خیلی گریه کردم 
به حرمت مهربونی همه مادرا .....

مهربانی مادر




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

این است قصه زندگی کودک افغانستان ان هم در روز عید و حین عبادت، ملالی یوسفزی توسط هموطنان پاکستانی خود به یک قهرمان جهانی مبدل شد و جایزه صلح را دریافت خواهد داشت ولی کودک کشور من هر روز به مرگی سهمگین تر میمیرد و تباه میشود و ملت ما ارزشی برای زندگی کودکان خود قایل نیستند و مصروف منازعات خویشند، هر روز ده ها تن از انها میمیرند و فقط ده دقیقه بعد به فراموشی سپرده میشوند...بفرماید، عیدی یک کودک معصوم افغان در روز عید به همه شما و فراموشش کنید درست مثل میلیون ها کشته دیگر که فراموش شدند...مهم نیست....پاینده باد منازعات قومی نژادی ما!


 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب