پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

دختر جوان سراسیمه از خواب بیدار شد . با دو دست ، موهای سیاهش را به پشت سر انداخت و بعد سرش را بین دستان گرفت و به فکر فرو رفت . صدای مادرش او را به خود آورد : "خیر است شیما جان ! چرا پریشان هستی مادر ؟ ". شیما در حالیکه خجالت می کشید گفت : "هیچی مادر جان ! خواب دیدم میثم آمده " . مادر با لحن مهربانی گفت : " ان شالله میایه دیگه . عاروسی هم نزدیک است . پیش از یخی ها باید بیایه " . شیما خنده ای کرد و جواب داد : " نی مادر ! خوابم یک قسمی بود ! خواب می بینم که جشن عاروسی ما دَ آسمان است ، دیگه مردم ما ره از زمین سیل می کنن " . مادر ، دخترش را در آغوش گرفت و گفت : " اَی دختر دیوانه ! می شه ایطو عاروسی؟ خوده پریشان نکو . همه چیز درست می شه" . و بعد او را بوسید و رفت .
در يک صبح سرد پاييزي سال 1360 وقتي کاکا شعيب از خانه بيرون آمد ، دو مرد که نيمي از صورتشان پوشيده بود ، جلويش را گرفتند و گفتند : شما کاکا شعيب پدر ميثم جان هستن ؟ . گفت : بله چطور ؟ . گفتند : بايد با ما تا کدام جاي بيايين . سوال هاي کاکا شعيب بي فايده بود . مجبور شد با آنان برود . در راه ، سکوت سنگين دو مرد ، فکرش را پريشان ساخته بود . هزار و يک فکر در مغزش خطور کرد . 
ساعتي بعد ، خارج از قريه به جاي دور دستي که از چشم نيروهاي دولتي و روسها پنهان بود رسيدند ؛ منطقه اي که عسکرهاي مجاهدين رفت و آمد داشتند . او را راهنمايي کردند تا وارد اتاقي شد . گروهي منتظر آمدنش بودند . سکوت سنگيني حکمفرما بود . يکي از از حاضرين بدون معطلي شروع کرد به خواندن قرآن . تشويش کاکا شعيب زيادتر شد . وقتي قاري به اين بخش از آيه رسيد: ( الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) ، اشک در چشمان او حلقه زد و دانست که بايد خود را براي شنيدن خبر بدي آماده کند . بعد از خواندن قرآن ، کسي که ظاهراً رتبه اش از ديگران بالاتر بود ، رو بسوي شعیب کرد و گفت : " کاکا شعيب ! امروز ، وطن ما درياي خون است و ما در مقابل کفرِ کمونسيم جهاد کديم . و خوشا بحال اونايي دَ اي راه به فيض شهادت مي رسن ... ". هنوز کلام آن مرد خلاص نشده بود که شعيب گريان شد و با صداي لرزان گفت : ميثم ؟ ... و آن مرد در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود ، سر را به زير انداخت و پاسخ گفت : " بله ! ميثم جان شهيد شده ... تسليت مي گم ، خدا به شما صبر بته ". تقريبا همه ي حاضرين با ديدن حال کاکا شعيب گريه مي کردند . لحظاتي بعد ، پدر بر بالين ميثم بود . ميثم مثل هميشه خندان بود اما اين بار ، آرام و بي صدا . شعيب آرام آرام مي گريست و با فرزند شهيدش حرف مي زد : " گلِ پدر ، کمرمه شکستاندي . رفتي بي وفا بچه م ؟ جواب مادرته چي بگويم ؟ جواب نامزادته چي بگويم ؟ ... " . 
بنا بر حساس بودن منطقه ، حضور نيروهاي روس در آن حوالي بيشتر بود . خبر شهادت ميثم بسيار محرمانه فقط به ريش سفيدان قريه رسيد . قرار بر اين شد که پيکر او شبانگاهان و به دور از چشم نيروهاي روس و ماموران دولتي در قبرستان قريه به خاک سپره شود . پاسي از شب گذشته بود که جمعي ، از قبرستان به خانه ي کاکا شعيب بازگشتند . چشمان همه گريان بود . مادر ميثم با ديدن آنان ، مويه کنان ، سراغ میثم را از ایشان می گرفت و آرام آرام زار می زد تا کسی صدایش را نشنود .
ساعتي از طلوع خورشيد مي گذشت و ابر سياهي آسمان قريه را پوشانده بود . باران دانه دانه بر کوچه و بام هاي قريه مي باريد. دو تانک روسي در کوچه اي که به خانه کاکا شعيب ختم مي شد مستقر شده بود . حدود ده عسکر مسلح روس و چند عسکر دولتي پشت دروازه خانه ايستاده بودند . يکي از آنان با لگد به در مي کوبيد . چيزي نگذشت که بيشتر مردم قريه در آن کوچه جمع شدند . کاکا حبيب سراسيمه دروازه ي خانه را باز کرد و با ديدن آن صحنه حيران شد . يکي از ماموران دولتي خطاب به او گفت : " کاکا حبيب خودت هستي ؟ ...پدر ميثم ؟ " . او جواب گفت : بله خودم هستم . يک عسکر روس دست کاکا شعيب را گرفت و او را کشان کشان به وسط کوچه آورد و روی زمین انداخت . انگشت خود را روي ماشه ي تفنگ گذاشت و مغزش را هدف قرار داد . بيچاره زن و فرزندانش وقتي خواستند به کمک او بروند ، با قنداق تفنگ و لگد ، منع شدند . يکي از روس ها که ظاهراً فرمانده بود ، پيش آمد و به زبان روسي با تندی چند جمله خطاب به شعیب گفت . یکی از ماموران دولتی حرف های او را ترجمه کرد و گفت : " می گه ما اطلاع یافتیم که میثم ، پسر تو روز گذشته به قریه آمده . هر چی زودتر او ره به ما تسلیم کنن و گرنه خودته می کشیم . بچه ت ، کلان نفره روسها ره کشته " . و بعد از زبان خودش به شعیب گفت : " ای مردک ! پچه ت هر جای است بیار تسلیم کو اگر نی که خانه خرابت می کنن " . 
همه چیز روشن بود . یک نفر از اهل قریه به روس ها خبر رسانده بود اما خبر ناقص ! و روسها با شنیدن این خبر ناقص به خانه کاکا شعیب حمله آورده بودند تا به خیال خود میثم را گرفتار کنند . 
چند مرمی توسط فرمانده روس به هوا فیر شد . هر چه کاکا شعیب را لت و کوب کردند هیچ جوابی نشنیدند تا بیچاره از حال رفت . مرجانه مادر میثم در حالیکه گریه می کرد و با دست به سر و روی خود می زد ، دویده خود را به مامور دولتی رساند و فریاد زد : " بگو نزنن شعیبَ ... مه می گم میثم کجاست ....ها بلی دیروز میثم آمد مگر نی خودش ....جنازه بی جان بچه م آمد . حالی هم مابین خاک است . هر کس به شما خبر رسانده دروغ گفته . میثمم شهید شده می فامن یا نی ؟ " .
گفته های مرجانه توسط مامور دولتی برای فرمانده روس ترجمه شد . چهره ی آن روسی، سرخ و برافروخته شد . خنده ی مستانه ای کرد و چیزی گفت . تقریباً تمام مردمان قریه در آن کوچه و پشت بام های اطراف جمع شده بودند و بخاطر دیدن این منظره ی دلخراش و یا برای شنیدن خبر شهادت میثم اشک می ریختند . از میان جمعیت دختر جوانی دوان دوان خود را به مرجانه رساند و در حالی که ضجه می زد خود را به پاهای مرجانه انداخت و گفت : مادر چی گفتی ؟! گفتی میثم شهید شده ؟ میثم حالی مابین خاک است ؟ نی ایطو نیست ...میثم نمرده ، او به مه قول داده بود که بره عاروسی پس میایه ، نی ، نی ، میثم نمرده ...." . بله ! آن دختر کسی نبود جز " شیما " نامزاد میثم . 
مامور دولتی پیش کاکاشعیب آمد و گفت : " روس ها می گن شما دروغ می گن . میثم زنده س . اگر راست می گن باید برم و جنازه شه از خاک بکشن و به ما نشان بتن . بخه زودشو " . بعد همه ی عسکرها سوار بر جیپ ها شدند تا به قبرستان بروند . کاکاشعیب شروع به خواهش و تقلا کرد تا مانع شود اما بی فایده بود . مرجانه در حالیکه زورغونه را در آغوش گرفته بود و به او آرامش می داد فریاد زد : " نی صاحب ! شما ره بخدا به قبر میثم غرض نداشته باشن . بخدا بچه م شهید شده ... بیاین مره بکشن مگر به خاک میثم غرض نگیرن ، او خدا خودت رحم کو " .
دو عسکر روس کاکاشعیب را کشان کشان سوار بر یکی از جیپ ها کردند تا حرکت کنند . ناگهان زورغونه از جایش برخاست و خود را به جلو موتری که فرمانده روس در آن نشسته بود رساند . عسکرها و مردم با تعجب به او نگاه می کردند . صدای فریاد شیما همه را بهت زده کرد . او درحالیکه می گریست فریاد کشید : " نمی مانم ....بخدا نمی مانم برن . اگه میثمه از خاک می کشن اول باید مره بکشن " . مامور دولتی خوذ را به فرمانده روس رساند و گپ های شیما را به او گفت . مرد روس با خشم تمام سوالی از عسکر افغان پرسید . عسکر افغان رو به کاکا شعیب کرد و گفت : " می گه ای دختر با خودت چی نسبت داره ؟" . کاکا شعیب که سر رویش خونین شده بود ، با بی حالی گفت : " نامزاد میثم است . بخدا میثم شهید شده اگر نی که ای دختر ناقی از جان خود نمی گذره " .
عسکر دولتی گپهای شعیب را برای فرمانده روس ترجمه کرد و او با تعجب سرش را تکان داد . گویا از شهامت شیما خوشش آمده بود و شاید دانسته بود که دیگر میثم زنده نیست . به عسکر دولتی چیزی گفت و بعد چند مرمی به آسمان فیر کرد . مامور افغان فریاد کشید : " اِی دختر پس شو از پیش موتر . می گه اگر نمی ری خودته می کُشه " . لحظه ای بعد موتر جیپ با اشاره مرد روس به حرکت در آمد اما شیما در جایش ایستاده بود . مرد روس تفنگ را بسوی شیما هدف گرفت و با لهجه ی خودش شمارش کرد ...یک ......دو...... سه . و بعد چند مرمی به طرف دختر فیر کرد . صدای گریه و فریاد مردم بلند شد . با اشاره ی فرمانده روس ، کاکاشعیب آزاد شد . جیپ ها و بعد دو تانک روس بسرعت حرکت کردند و از آنجا رفتند . مردم بطرف شیما دویدند اما شیما ، غرق در خون ، از دنیا رفته بود ، و چه زود خواب آسمانی اش تعبیر شده بود .

"سید محمد عارف حسینی"

مشهد / 30 سنبله 1391

خواب شیرین شیما




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 سلام به دوستان عزیز

یه لینک گذاشتم واسه اونایی که عاشق ترکوندن این حباباند رو لینک زیر کلیک کنید و حالشو ببرید نظر یادتون نره

http://gorganet1.persiangig.com/flash/P.swf




تاریخ: پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:فلش,حباب,ترکاندن حباب,flash,بازی جالب,سرگرمی,بازی فلش,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

گاهی می نشست و گاهی بلند می شد . از صبح تا بحال صد مرتبه گفته بود : " مادر جان ! کی خلاص می شه دیگه ؟ اووووف ! " . برای اولین مرتبه بود که می خواست لباس نو به تن کند . آرام و قرار نداشت

. کالاهایی که در این شش سال پوشیده بود ، همه اش یا تصدّق دیگران بود و یا مادرش وقتی به شهر می رفت از لیلامی ها می خرید . اما حالا که قرار بود بعد از دو سال در قریه عروسی شود ، ذاکره می خواست دخترش هم لباس زیبا بپوشد . 
چاشت شده بود . شَمال ، از کلکین ها می وزید و آفتاب ملایمی ، گلهای سرخ گلیمهای خانه را روشن ساخته بود . نزدیک دروازه خانه ، زیر روشنایی آفتاب ، ذاکره در یک دست نخ و سوزن و در انگشت دست دیگرش انگشتانه داشت . وقتی آخرین کوک را هم زد و نخ را با دندانش از پیراهن جدا کرد ، صدای " الله اکبر " هم از مسجد قریه بلند شد . پیراهن را با دو دستش مقابل خود گرفت و بالا تا پایین آن را نگاه کرد و گفت : " اینه بخیر ، آذان هم شد ، پیرهن دخترکمم خلاص شد . سیل کو خدا چقه تو ره دوست داره ! بخه که د جانت کنم شمیلاگکم ..." .
شمیلا به دور خانه می دوید ، گویا مادرش دنیا را به او داده بود . گاهی چرخ می زد و با نوک انگشتان پاهای کوچکش ، وطنکی می رقصید و دامن پُر چینش را نظاره می کرد . دخترک سفید با کومه های آفتاب خورده ، موهای قهوه ای ژولیده و چشمهای سیاه رنگش ، همه ی هستی مادری بود که حالا با چشمان تر او را نگاه می کرد و می خندید . شمیلا دویده خود را روی پای مادر انداخت و گفت: " مادر جان چقه مقبول است ، تشکر... الله ! امشو د جانم می کنم به کلّگی می گم مادرجانم دوخته ... راستی مادر جان ! امشو طوی است ؟ " . ذاکره که بعد از سالها ، کالای نو در جان طفلش می دید با خوشحالی گفت : " مادر صدقه ت شوه که اقّه خوش هستی . ها امشو طوی است ". و بعد آه سردی کشید و ادامه داد : " کاشکی پدرکت زنده می بود که نازدانه خوده می دید " . شمیلا لحظه ای به فکر شد : " مادر ! شما همیش می گن پدر مره از بهشت می بینه ... خی حالی هم کالای نو مه دجانم می بینه " . ذاکره ، دخترش را در بغل گرفت و در حالیکه اشک آرام آرام بر گونه هایش می غلطید او را بوسید و گفت : " چطو نمی بینه ... می شه که دخترش کالای نو د جان خود کنه و پدرش نبینه ؟! ... امشو پدرتم خوش است " . 
گفتگوی مادر و دختر ادامه یافت . شمیلا سوالاتی را که به فکر طفلانه اش می رسید ، با شیرین زبانی از مادر پرسان می کرد و او جواب می گفت . اذان به آخر رسیده بود و موذن " لااله الاالله " گفت . ذاکره برای ادای نماز برخاست اما حرف شمیلا او را حیران کرد : " مادر ؟ ... دیشو پدرمه خواب دیدم . مه که پدرمه ندیدم اما فامیدم که پدرم هست . مره بغل کد ، ماچ کد و گفت تو جان پدر هستی " . ذاکره به زمین نشست دو دستش را به دور گردن شمیلا حلقه کرد و او را به سینه اش فشرد . چشمه ی اشکش باز جوشان شد . در حالیکه انگشتانش را بین موهای شمیلا حرکت می داد گفت : " مادر بلاگردانت شوه ، تو جان مادر خود هم هستی . اگه تو نباشی مادرکت می مره " . گویا خواب شمیلا ، در دل مادر شوری انداخته بود . برخاست و از شمیلا خواست تا کلای نوش را بکشد که چرک و چتل نشود . 
ساعاتی بعد ، مادر و دختر تیاری گرفته بودند تا به عروسی بروند . ذاکره با موهای چوتی شده و چشمان سرمه کشیده ، پیراهن سرخ و سبزی را که همیشه در عروسی ها می پوشید به تن کرده بود . اما برای تیار کردن تنها دخترش ، زیاد زحمت کشیده بود . شمیلا ، پاک و ستره ، پیراهن نو به تن کرده بود و موهای شانه کشیده اش را شَمال آشفته می کرد . وقتی ذاکره ، شال سبز خود را به روی سر انداخت تا بروند ، شمیلا پای در ایستاد و پیش مادرش زاری کنان گفت : " مادر جان ؟! خیره فقط یک امشو چشمای مره هم سرمه کو ... پدرم امشو مره می بینه خوش دارم مقبول شوم ... می کشی ؟ " . ذاکره هیچ پاسخی نداشت چون امشب شمیلا برای اینکه فکر می کرد پدرش از بهشت او را می بیند تیاری گرفته بود . سرمه را از بالای طاق برداشت و با سعی و ظرافت ، چشمان زیبای دخترش را سرمه کشید و بعد به راه افتادند .
داماد با لباس های سفید و حلقه ی گل بر گردن در بالا سر و دیگر مردان قریه بر گرد خانه نشسته بودند . گپ گپ زیاد بود و عده ای هم در حولی دور دیگ غذا جمع بودند . کمی آن سو تر ، از خانه ای که مجلس زنانه درآنجا برپا بود ، صدای دست و دایره زدن و گاهی بیت خوانی به گوش می رسید . از وقتی ذاکره و دخترکش وارد مجلس شده بودند چند نفر از وابستگان به او گفته بودند که امشب شمیلا را اِسپند کند که بسیار مقبول شده است . شمیلا با دیگر دخترکان ، مشغول بازی بود اما آرام و قرار نداشت گویا به دنبال کسی بود . خود را به مادرش رساند و در گوش او گفت : " مادر ! عاروسی خو حالی خلاص می شه ، پدرم از بهشت نمیایه ؟ " . ذاکره او را نوازش کرد و گفت : " همیالی پدرت تو ره می بینه دخترم ، آرام باش " . اما شمیلا قانع نشد و با حالت قهر جواب داد : " نی مادر ، مه می فامم میایه . هیچ دیگه اینجه نمی شینم می رم به خانه مَردانه شاید پدرم اونجه بیایه " . و بعد دوان دوان از خانه خارج شد . غم در چشمان ذاکره نمایان بود . نگاه مضطربش شمیلا را دنبال کرد و بعد دخترک در میان جمعیت گم شد . 
هنوز لحظه ای از رفتن شمیلا نگذشته بود که صدای غرش های مهیبی دل آسمان را شکافت و بعد همه چیز تمام شد . اندکی بعد از هر طرف آتش و دود بسوی آسمان بلند می شد . دیگر نه عروسی بود و نه صدای دایره و بیت خوانی بگوش می رسید . هیچ خانه ای در آن اطراف باقی نمانده بود . فقط صدای گریه و فریاد شنیده می شد . ذاکره با سر و روی خونی و خاک آلود ، ضجه می زد و لنگ لنگان شمیلا را میپالید اما در آنجا طفلی نبود . کمی آنسوی تر در زیر خاک و خشت ، گوشه ای از پیراهن نو شمیلا دیده می شد که در آتش می سوخت . او پدرش را در بهشت یافته بود .

فردای آنروز ، کسی در دنیا ندانست چند شمیلا با آرزوهای شیرین و شوق پیراهن نو به خاک و خون غلطیدند و یا چند ذاکره ، همه هستی شان را از دست دادند . فقط خواندند : "عذرخواهی ناتو به خاطر بمباردمان یک عروسی در ولایت لوگر افغانستان " .
 
سید محمد عارف حسینی 
11 / 6 / 1391
مشهد مقدس

*******
کالا : لباس - لیلامی : کهنه فروشی - کلکین : پنجره - سیل کو : نگاه کن - کومه : گونه ، لپ - طوی : عروسی - کالا : لباس - چتَل : کثیف - تیاری گرفتن : آماده شدن - چوتی شده : بافته شده - حولی : حیاط - بیت خوانی : ترانه خوانی - پالیدن : جستجو کردن - بمباردمان : بمباران - ولایت : استان -
 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

در روزگاری که فاتحان کابل ، طالبان ، دولت اسلامی بپا کرده بودند ، مادرم برای تداوی یک مریض از خانه خارج شد . او داکتری قابل بود که تا چندی پیش از آن در شفاخانه وزیر اکبرخان به تداوی مشغول
 بود . اما با وزیدن باد سیاه تحجر طالبانی ، خانه نشین شد و معاش ماهانه اش هم که بخشی از مخارج خانه را تامین می کرد قطع شد . هیچ از یادم نمی رود آن روز صبح ، مادرم بعد از اینکه موهایم را شانه کشید و کلی نوازشم کرد در گوشم زمزمه نمود که :
ریحانه زیبا شده / موهایش دریا شده
مهرش د دل مادر / اندازه دنیا شده 
و بعد خنده کنان صورت دختر پنج ساله اش را بوسید ، چادری فیروزه ای رنگش را برسرکشید و از من خواست دعا کنم که مادر زود بخانه برگردد . وقتی می خواست از حولی خارج شود چادری را پس زد و از دور ریحانه اش را بوسید و رفت . و آن آخرین روزی بود که من نوازش گرم مادر را احساس کردم . بعدها به من گفتند گرفتار نیروهای طالبانی شده و دیگر خبری از او نشد که نشد . پدرم سالها بود که با نام " شهید غوص " یاد می شد و نامش بخاطر افتخار شهادت در برابر روس گرامی داشته می شد . اما مرا چه سود از پدر شهیدم و مادر داکترم !!! یتیم خانه ، خانه ام شد و چندی بعد یکی بنام " کاکایم " پیدا شد و مرا بخانه اش برد و ای کاش نمی برد . از آن روز دیگر ریحانه نبودم . " بینی بریده " ، " شادی گک " ، " چتل " ، " بی پدر " ، " بی مادر " ، " یتیم ک " نام هایی بود که در این 13 سال مرا به آنها صدا می زنند . سالهای سرد و گرم کابل گذشت و من امروز هجده ساله ام . یک گوشم بخاطر این که بچه همسایه برویم خندیده بود و من " دختر " بودم با سیلی کاکایم " کر " شده و گیسوانی که مادرم آنها را به دریا توصیف کرد و رفت ، هفته ای نیست که بدست زن کاکا قیچی نشود ، البته نمی دانم چرا !! اما گمان می کنم به من بخیلی می کند ، شاید گریه ها و زاری های من را شنیده باشد چرا که از چهار سال پیش به این سو گاهی مجبورم در سیاهی شب و بدور از چشم زنش ، در آغوش کاکایم ساعاتی را بمیرم و زنده شوم و صبح چون جسدی بی روح ، باز دختر خانه باشم . نمی دانم چند ماه است از حولی خارج نشده ام و پرواز پرندگان را در آسمان ندیده ام . 
درب حولی به صدا می آید ، زن کاکا درب را باز می کند . فائزه همصنفی ام بود . مرتبه ی سوم بود که سراغ مرا می گرفت . پرسید : ریحانه نیامده است ؟ امتحانات شروع می شود و اگر نیاید امسال از درس پس می ماند " . از پشت کلکین اتاقی که سه ماه بود " محبس " من شده بود شنیدم که زن کاکایم با هیبت جواب داد : " دختر ! تو نمی فامی ریحانه سه ماه است به خانه مامایش به مزارشریف رفته ؟ برو و دیگه اینجه نیا " . می خواستم فریاد بزنم که فائزه بفریادم برس اما ! درب بسته شد و فریادم در گلویم خفه شد . نشستم و زانوی غم بغل گرفتم . چون ابر بهار گریان شدم و زمزمه کردم : مادر !
ریحانه گریان شده / در دلش طوفان شده
در کنج خانه تنها / افتان و خیزان شده

سید محمد عارف حسینی
مشهد / 18 اسد 1391
 

 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

لبهای ترک خورده ی من

دگر ردپای هیچ خنده ای نیست

انگار

متروکه کویری است

بی آب و علف

ای رهگذر

که نقشت چون سرابی پیداست

با خود آیا

خنده ای را سوی من می آری؟




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

گرمای سوزان آفتاب تابستانی آزارم می داد . عرق از سر و رویم جاری بود و هر بیننده ای مرا می دید می فهمید که چقدر خسته و مانده ام . دستم از همه جا کوتاه بود و همه درها را به روی خود بسته می 

دیدم . گویا به آخر خط رسیده بودم . فکر می کردم همه با هم دست به دست شده اند تا به من بگویند: نه ! . پاهایم رمق نداشت ، به دیواری تکیه زده ، در اندیشه شدم : " کجا مانده که نرفته باشم ؟ ... چرا ایقه بد شانس هستم ؟ ... چرا باید از بچه های کاکا و ماما خیلای خود پس باشم ؟... تا به کی گپ گوش کنم و خوده خَپ بگیرم ؟ چی کنم خدایا ؟!! " . بسیار اندهگین بودم ، وقتی به خود آمدم حس کردم گوشه های چشمم تَر شده است . تکانی خوردم ، خودم و افکارم را جمع کردم و بی هدف به راه افتادم .
از دو سال پیش به این سو ، عشق شبنم دختر کاکایم در دلم خانه کرده بود . دختر مقبول و محجوبی که تازه در صنف نهم مشغول به تحصیل شده بود . یکی دو بار که با او در این باره گپ زدم ، از حجب و حیای چشمانش و حرفهای امیدوار کننده اش دانستم که نظرش مساعد است اما با این همه ، حرف آخر را به تصمیم پدرش موکول کرد . در یکی از روزهای آخر فصل بهار با دنیایی از امید همراه پدر و مادرم به خانه کاکایم رفتیم تا در این باره گپ بزنند . اما کاکایم با کلام آخرش ، آب سردی بر دلم ریخت ، وقتی رو به من کرد و با اقتدار خاصی گفت : " صِرفِ اِی که پوهنتون می ری و درس می خوانی که بره خودت و شبنم آب و نان نمی شه ، ای قِسم هم خوده و هم شبنمَ بدبخت می سازی . یگان کار و کِسب پیدا کو ، ایطو بی کار و بی پیسه خو مه نمی تانم دست دخترمه بتم به دستت ...کلان هستی و جانت جور است اگر دختر طلب هستی کار پیدا کو . همی گپ آخر مه هست ! " . وقتی به خانه آمدیم پدرم هم من را ملامت کرد : " بیست و چهار ساله هستی و بیکاره ... راست می گه کاکایت . اگر مه هم بودم به ای قسم آدم دختر نمی دادم " .
از فردای آنروز شروع کردم به پالیدن کار . اول امیدورام بودم و فقط به دوایر دولتی می رفتم اما وقتی سر تکان دادن های ریس صاحب ها را می دیدم که با چه تکبری به خواهش و التماس های من " نه " می گویند دیگر به وظیفه دولتی فکر نکردم . یکی دو نفر از دوستانم که در گذشته پیشنهاد تدریس به من داده بودند هم گفتند دیر آمدی و آن فرصت از دست رفت . مدتی به کار آزاد و دوکان داری فکر کردم و این مساله را با پدرم در میان گذاشتم ، مات و مبهوت به چشمانم نگاه کرد و گفت : " دوکان ؟... با کدام پیسه ؟ بچه م اگه فکر کدی که پدرت کدام پیسه میسه یا کدام گنج دَ پشت خود داره اشتباه فکر کدی . مه همی که شب و روز نان شما ره تیار کنم بسیار زیاد است " . آن شب بعد از نماز چند آیه قرآن خواندم و از خدا خواستم مرا کمک کند و بعد در حَولی خوابیدم و ستاره ها را نظاره گر شدم . برای یک لحظه تصویر شبنم را در آسمان پر ستاره دیدم . آرزو کردم کاش این ستاره ها زر شده روی سرم ببارند تا پیسه دار شوم و دست شبنم را بگیرم و به خانه خودمان بیاورم . به خودم گفتم : " همایون دیوانه شدی ؟ دَ اِی مملکت ، زر هم اگه د آسمان می بود اول قومندان صاحب ها و ریس صاحب ها تصاحب می کدن . بگی خواب شو که صبا صبح باید آواره ی کار پیدا کدن شوی " . شش ماه گذشت و من هنوز در جستجوی کاربودم و احساس می کردم هر روز از شبنم دورتر می شوم ؛ حتی شاید پای خواستگار دیگری به میان بیاید .
همچنان بی هدف در سرک های بی انتها راه می رفتم . ازفرط خستگی و اعصاب خرابی ناخواسته یک سیگار خریدم اما قبل از روشن کردن ، دور انداختم . از کنار دوکان های مختلف می گذشتم و آرزو می کردم که کاش در اینجا مشغول کار می شدم. اما بس که جواب منفی شنیده بودم دیگر برای طلب کار به داخل دوکان ها نمی رفتم . به کنار یک زرگری رسیدم ، از پشت شیشه ، گلوبندها ، دستبند ها و انگشتری ها را نگاه می کردم و هر کدام را در سر و دست شبنم می دیدم . نمی دانم چه شد که فکر کردم برای طلب کار به درون دوکان بروم . در داخل ، مردی محاسن سفید مشغول تعمیرات بود و فکرش به من نبود . سلام کردم اما باز نفهمید . ناگاه چشمم به گلوبندی از طلا و جواهر افتاد که بین دیوار و میز ، روی زمین افتاده بود طوری که به آسانی دیده نمی شد . افکار شیطانی به مغزم هجوم آوردند : " همایون ! فرصته غنیمت بشمار و گلوبنده بگیر و یک شبه ره صد ساله ره برو ... همایون ! با فروش گلوبند می تانی خودت صاحب دوکان و کار شوی ، بردار ... ایقه دزدی و چپاول می شه حالی تو هم یکدفعه د عمرت دزدی کن ... خیر است باز توبه می کنی ..." . آرام گلوبند را برداشتم و در جیبم انداختم . مرد دوکان دار سرش را بلند کرد و گفت : " جانم بچه م ؟ امر کنن . مه در خدمت هستم " . از نگاهش مهربانی و ایمان می جوشید . پاهایم می لرزید و فکرم پریشان بود . گفتم : " سلام کدم نشنیدن . مانده نباشن .. پشت کار می گردم پدر جان . گفتم شاید بتانم پیش شما مشغول کار شوُم " . خنده ای کرد و گفت : " نی بچه م ، تشکر " . هم نا امید شدم و هم ترسیده بودم ، گلوبند را در جیبم می فشردم . وجدانم سخت معذّب شد . یاد آیه قران افتادم که دیشب خوانده و به آن فکر کرده بودم : " وَمَنْ أَعْرَضَ عَن ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى ؛ و هر كس از ياد من روی بگرداند، زندگى سختى‌ خواهد داشت، و روز قیامت او را نابينا محشور مى‌كنيم " . با خود گفتم از بیکاری دزدی می کنی؟ کم زندگی ات سخت است که می خواهی از این سخت تر هم بشود ؟ . دوکان دار با مهربانی گفت : " چرا د فکری؟ خسته به نظر میرسی ...حالی بیا یک پیاله چای بخو ، ذله گی از جانت برآیه " . با این حرفش من را شرمنده تر کرد . در یک آن ، تصمیمم را گرفتم . " یاد خدا می کنم تا زندگی ام آسان شود " . خم شدم به قسمی که او نبیند گلوبند را در جایش گذاشتم و دوباره برداشتم و گفتم که این گلوبند اینجا افتاده است و بعد به دستش دادم . مرد دوکان دار حیرت زده می خواست از خوشی پرواز کند .فریاد زد : " ای خدا ! کجا بود ؟ یک هفته می شه گم شده " . بعد پیش من آمد و صورتم را بوسید و بعد با مهربانی به چای دعوتم کرد و شروع به گفتن کرد که : " تو امروز دنیا ره به مه دادی و ............" .
امسال سومین سال است که در آن دوکان مشغول کارم و مدتی است که حاجی محمود صاحب کارم ، اداره ی دوکان را کامل به من سپرده است . با شبنم زیر یک سقف زندگی می کنیم و هیچوقت از یاد خدا رویگردان نمی شویم ، شکر خدا زندگیمان سخت نیست . ادریس جان ، میوه ی باغ زندگیمان هم روشنی خانه ی ماست . دعا می کنم او و دیگر فرزندان این وطن هیچ وقت طعم تلخ بیکاری را نچشند .
 
سید محمد عارف حسینی 
7 / 6 / 1391
 
مشهد
  
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

با توجه به نزدیکی مهر و شروع دوباره زندگی خوابگاهی


اینم روشیه برای کمتر ظرف شستن دیگه بالاخره

اصن یه وضیه...

دوران دانشجویی



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

دوست ، همکار و اندیوال هم بودند که در کارگاه خیاطی کار می کردند . جعفر ؛ که از مردم پشتون قندهار بود و قیس که از مردمان هزاره بامیان بود . دو دوست که سابقه نداشت از هم کی
نه ای به دل داشته باشند اما دیروز بر سر یک مساله جنگ نمایانی کردند که دوستانشان در خیاطی ، حیران ماندند . شب هنگام بر خلاف روزهای دیگر که با هم به اتاق بود و باششان برمیگشتند ، آنروز جدا جدا آمدند و در اتاق دوازده متری شان بعد از اقامه ی نماز، هر کدام در یک سو غلتیدند و مثل هر شب سری به فیسبوک زدند . اندکی نگذشت که هرکدام مشغول پالیدن اتاق شدند . وقتی جعفر کنترل تلویزیون را یافت ، قیس هم دست از پالیدن کشید . خبر مسابقه ی روح الله نیکپا تکواندو کار افغانستانی را درفیسبوک خوانده بودند و هردو دیوانه وار میخواستند به تماشای این مسابقه بنشینند . جعفر که دانست قیس هم هدفش تماشای مسابقه است به قصد تلویزیون را روشن نکرد . قیس اندکی صبر کرد و بعد با عصبانیت گفت: " زود شو " . اما پاسخ جعفر ، قیس را زمین گیر کرد : " گپ نزن بخه غذا تیار کو ، نوبت توست " . قیس با پایش محکم به پای جعفر زد و با تندی گفت : " چالان کو!....گپ نزن... مه سیر هستم " . حرکت قیس خشم جعفر را برانگیخت ، از جایش برخاست به قصد تلافی ، هردو به شدت مشغول جنگ شدند چنان یکدیگر را میزدند که گویی سالهاست با هم پدر کشتگی دارند . بعد از ده دقیقه فقط صدای نفس نفس زدن در اتاق شنیده میشد که ناگهان صدای دیگری ، نفس ها را در سینه حبس کرد . قیس کنترل را صاحب شده بود ؛ تلویزیون روشن شد ، روح الله نیکپا در مقابل حریف بریتانیایی قرار گرفته بود . ضربه های او در راند اول باعث شد جعفر تشویقش کند : " آفرین آفرین ... ایطو بزن که از جایش نخیزه ... دراز به دراز بفته ، نفس نفس بزنه " . قیس دانست که جعفر کنایه میگوید ، به در میگوید که دیوار بشنود . لحظه ای بعد قیس آرام گفت : " آدم واری میزنه ... آفرین " . لبخند ملیحی بر لبان جعفر نمایان شد ، و فهمید که قیس را بدررقم زده است . صدای تماشاچیان هموطن از سالن مسابقه شنیده میشد : " افغان افغان ... روح الله روح الله " . هرچی امتیازات روح الله در راند های بعد بیشتر میشد فاصله ی جعفر و قیس هم به تلویزیون و هم نسبت به یکدیگر کمتر میشد اما هیجانشان بیشتر . قبل از شروع راند آخر ، قیس بدون گپ به آشپزخانه رفت و با شروع راند ، دوان دوان برگشت و در جایش نشست . روح الله همچنان پیشتاز بود و امید پیروزیش بیشتر و بیشتر میشد . قلب هردو میتپید . جعفر نا خودآگاه گفت : " ای خدا ملت ما ره خوش بساز ... بزن روح الله جان " . بدون فاصله ، قیس هم " آمین " گفت . جعفر زیر چشم نگاهش کرد و خطاب به او گفت : " تو ره نگفتم " و قیس هیچ نگفت . صدای فریاد افغانستانی های سالن بلند شد و داور مسابقه دست روح الله را به عنوان برنده بالا برد . جعفر که لحظه ای قبل از اظطراب از جایش برخاسته بود خود را روی قیس انداخت و او را در بغل گرفت و فریاد زد : " مبارک باشه .... مبارک باشه قیس دیوانه " . قیس که از او خوشتر بود جعفر را در آغوش فشرد و گفت : " به تو مبارک باشه که روح الله واری محکم محکم میزنی " . اشک در چشمان هردو حلقه زده بود ، هم مستی میکردند و هم شکر خدا . آنها غرق در خوشی بودند و از آشپزخانه بوی سوختگی بلند بود . 

سید محمد عارف حسینی
20 اسد 1391 - مشهد
 

 

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

عرق شرم بر جبینش نشسته بود . مدیر آن بخش با تندی خطاب به او گفت : " پدر جان برو دیگه ! مه ره به کارم بان . نمیشه که د فاصله سه ماه دو دفعه به تو پیسه بتم . پای خوده محکم می گرفتی که

دزد نبره . برو که مه کار دارم " . دانست که عذر و زاری های پی در پی اش بی فایده است . نا امیدانه از اتاق مدیر بخش خارج شد . از چهره اش پیدا بود که در دلش غمی نهفته است . صورت آفتاب خورده و خسته ، چین های پیشانی و ریش سفیدش حکایت از سالهای سخت زندگی او داشت . وقتی با سه پایش به سختی از وزارت شهدا و معلولین بیرون آمد ، یک لحظه حیران بود که به کدام طرف برود ، گویا تمام فکرش با مساله ی دیگری درگیر بود که هیچ اطراف خود را نمی دید . باران دانه دانه باریدن می گرفت اما او رحمت خدا را هم حس نمی کرد . بعد از اندکی تامل ، خود را به کناری رساند و با آستین کهنه و پاره اش عرق از سر و صورت پاک کرد.دو عصای چوبی را که در حکم پاهایش بود به کناری گذاشت و آهسته به زمین خزید . آهی از نهادش برخاست و نگاهی دردآلود به جای خالی پای چپش انداخت . پایی که سالها پیش تقدیم به وطن و مردمان سرزمینش کرده بود و امروز باید بخاطر آن پیش هر کس و نا کسی عجز و لابه می کرد . در حالیکه به بیچارگی خود می اندیشید ، رهگذری خم شد و ده افغانی پیشش انداخت و بعدی بیست افغانی . تکانی خورد و با تندی گفت : " آی بیادرها ! مه گدایگر نیستم که پیسه می تن " . رهگذران برگشتند و عذرخواهان پیسه هایشان را پس گرفتند . پیرمرد شخصیت خود را شکسته دید و چشمان خسته اش از اشک تر شد .
سالهای دور ، وقتی که شور و شوق مبارزه با روس در دل مردم بود ، " حکیم " هم برای دفاع از وطن و ناموس و خاک خود به جهاد رفت و در جنگهای چریکی بر اثر اصابت مرمی ، یک پای خود را از دست داد . آخرین باری که از طرف ریاست معلولین هزینه ی پای مصنوعی دریافت کرد سه ماه قبل بود . یکروز چاشت که در کنار کراچی خود بخواب رفته بود وقتی برخاست دید پایش در کنارش نیست و جستجو بی فایده بود . کارکردن برایش سخت شد . پایش که نبود دیگر نمی توانست کراچی براند . کسب و کارش تعطیل شد و با دو عصای چوبی که سالهای قبل خودش ساخته بود به این سو و آن سو می رفت و جوراب می فروخت تا لقمه نانی به خانه بیاورد اما رفته رفته روزگارش بد و بدتر شد. مهیا کردن لااقل هزار دالر برای خرید پای مصنوعی حتی در تصورش هم نمی گنجید تا اینکه آنروز مصمم شد یکبار دیگر برای تقاضای پا به ریاست معلولین برود اما ای کاش نمی رفت تا غرورش پایمال نمی شد .
بارش باران رفته رفته بیشتر می شد ، گویا آسمان هم امروز می خواست این پیرمرد ریش سفید را آزار بدهد . همه جایش تر شده بود . عصاهایش را برداشت و با گفتن " یالله " از جایش برخاست . نگاهی به آسمان کرد و دردمندانه گفت : " خدایا ! کجا شوم ، به کی بگویم ، یک درد نیست ، صد درد است . پیش کی دست دراز کنم که پای پیدا کنم و نان و آب به خانه ببرم ؟ آخر می گن تو خدای بی کس ها هستی ! خوده نشان بته دیگه ... " . در کنار سَرَک ایستاده بود که یک موتر جلو پایش توقف کرد . در بین راه از بدبختی هایش به موتروان می گفت از اینکه قسمتی از جانش را برای این مردم از دست داده است و امروز باید پیش همین مردم زاری و لابه کند ، از اینکه امروز باید آنقدر خوار شود که بعضی ها فکر کنند او گدایگر است و پیسه پیشش بیاندازند ، از اینکه هر روز باید با دست خالی به خانه برود و رنج و سختی اولادها آزارش دهد . حرفهای حکیم بیچاره تمامی نداشت . موتروان که به حرفهای او گوش می داد و گاهی از آیینه نگاهش می کرد ، می دید که رفته رفته اشک در دیدگان پیرمرد حلقه می زد . چیزی نگذشت که موتر نزدیک خانه حکیم توقف کرد . او ضمن تشکر ، بیست افغانی بابت کرایه به موتروان تعارف کرد . موتروان نه تنها کرایه را از او نگرفت بلکه پاکتی را به پیرمود داد و گفت : " پدر نازنینم ! ای تحفه ره نه بخاطر ترحم ، نی ! بلکه از خاطر ای که تو سرور مه هستی و جان و ناموس و وطنم مدیون خودت است قبول کو " . حکیم ابتدا از قبول آن امتناع ورزید اما نمی توانست تحفه را رد کند چون از چشمان موتروان مهربانی می جوشید . پاکت را گرفت و به خانه رفت . در خانه وقتی پاکت را باز کرد اشک از دیدگانش جاری شد . مبلغ هزار دالر را دید و یک نوشته که مضمون آن چنین بود : " پدر جان ! امروز در اتاق معاونت معلولین شاهد بودم که غصه های همه ی عالم به دلتان آمد و مشکل تان حل نشد . اما غصه نخورید هنوز هم در این خاک کسانی هستند که شما فداکاران وطن، نور چشمشان هستید. باور بدارید که خدا همیشه هست ؛ همان خدایی که خدای بی کس هاست " .
فردای آن روز حکیم ، رحمت خدا را حس کرد ، وقتی با دو پای کراچی می راند و شب با دست پر به خانه آمد .

22 اسد 1391 - مشهد 
سید محمد عارف حسینی
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز

معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره

شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو
میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!

دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه سرطان داره... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد...
اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه...
اونوقت... اونوقت قول .....
داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و
توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت:بشین سارا ...
و اشكهایش آرام روی گونه هایش لغزید. . . .
 
 
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
خانه داستان بلخ با حمایت نشریه زرنگار، پنجمین دور مسابقه‌ای داستان نویسی «اوسانه سی سانه» را برگزار می‌نماید.
داستان نویسان زیر سی سال افغانستانی ـ مقیم داخل و خارج کشور ـ می‌توانند در این مسابقه اشتراک نمایند به شرط اینکه؛
1 ـ داستان به زبان دری و کوتاه باشد.(حد اکثر 5000 کلمه)
2 ــ داستان‌ قبلا در مسابقه‌ی دیگر اشتراک داده نشده باشد.
3 ـ داستان «تایپ» شده باشد و به صورت «سافت» ارائه گردد.
• هر شرکت کننده می‌تواند فقط یک اثر برای اشتراک در مسابقه بفرستد.
• آخرین مهلت ارسال آثار، 20 سنبله سال روان
• برای نفرات برگزیده علاوه بر ستایش نامه، جوایز نقدی در نظر گرفته شده است؛ به این ترتیب که برای نفر اول بیست هزار افغانی، برای نفر دوم دوازده هزار افغانی و برای نفر سوم هشت هزار افغانی.
• نویسنده همراه داستان، نشانی، شماره تماس و آدرس ایمیل ـ در صورت امکان ـ خود را ضمیمه کند
• داوران، نویسندگان ذیل خواهند بود؛ مریم محبوب، شفیق نامدار، سید اسحاق شجاعی، علی موسوی و تقی واحدی
• نتایج مسابقه در پاییز سال(1391) اعلام خواهد شد.


لطفا داستان‌های‌تان را برای شرکت در این مسابقه به نشانی‌های زیر بفرستید:
• shafiq_mzr@yahoo.com
• taqi_wahedi@yahoo.com
• alim1364@yahoo.com

با به این نشانی‌‌ تسلیم کنید:
• مزار شریف ـ شرق روضه مبارک ـ گذر محمد بیگ سرهنگ ـ کتابخانه کمیسیون حقوق بشر افغانستان (تقی واحدی)

در صورت نیاز به راهنمایی یا هر گونه پرسش به این شماره‌ها تماس بگیرید:
0798247957 0799494882 0700539366
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
سید محمد عارف حسینی

" از مردم ننگ می خورم ، چی خواد بگویَن ؟ باز باید گپهایشانه گوش کُنم ... باید یک قِسم باشه که سرم پیش مردم بلند باشه ، گذشته از اینا پدر دختر همی قسم خواسته ! .... " اینها و دهها دلیل دیگر ، حرفهای یوسف بود که به همسرش مرجانه می گفت و او هم در جواب شوهرش به نشانه تایید سر تکان می داد . گفته های مرجانه هم جالب بود : " از همگی ره خوردِم ، حالی باید پس بتِم ، بچه مه از بچه جنرال فلانی و حاجی فلانی چی کم داره ؟ .... گذشته از اینا ، پیش مردم سرخ روی می شیم و بیاد همگی می مانه، خصوصاً حالی که فامیل دختر امر کدن که باید د هوتل باشه " . گفتگوی یوسف و مرجانه که پدر و مادر حفیظ بودند ساعتی ادامه یافت و به این نتیجه رسیدند که باید جشن عروسی بچه شان را در بزرگترین هوتل شهر برگزار کنند . یوسف ، از مامورین دولتی و طبقه متوسط شهر بود که با حقوق متوسط ش ، معاش هفت سر عائله را مهیا می کرد .
حفیظ خسته و عرق زده از راه رسید و در گوشه ای نشست ، گویا غمی بزرگ شانه هایش را آزار می داد . مادر که حال زارش را دید خطاب به او گفت : " چی کده بچه مه ؟ چطور شد ... پیسه میسه ره می گم " .... حفیظ که گویی از این حرف مادر خشمگین شد گفت : " بس کنن مادر ! پیش هر کس و نا کس رفتم ، تا حالی ایقه خُرد و خار نشده بودم ، مه هیچ نمی فامم که همی دختر برِ مه زن خواد شد یا نی که ایقه خرج کنم " . پدرش ، با حالتی دلسوزانه گفت : " خیر است بچه م ، آدم یک شب داماد می شه ...هزار شب نیست خو ! ... مه هم تلاش می کنم . باش که به کاکایت د استرالیا و بچه عمویم د کانادا و دوستای دیگه م د سیودن و جرمنی تلیفون کنم ، خدا مهربان است که پیسه تیار شوه ... فکرته مشوّش نکو ! چرا فال بد می زنی؟ چرا برت زن نشوه؟ " ... حفیظ رو به پدر کرد و سعی کرد او را متقاعد کند که از تصمیمش دست بردارد : " پدرجان مه از شما خواهش می کنم که همی کاره نکنن . پس دادن ایقه پیسه سخت است ...آخر از کجا شوه ؟...بله بد گمان هستم ، او دختر هیچ مره نمشناسه ، خلق و خوی یکدیگه ره نمی فامم ...اوووووف! ندیدن که آخر و عاقبت عاروس حاجی یحیی چی شد ؟ " . اصرار حفیظ بی فایده بود . گویا حرف مردم ، کار مردم و ننگ مردم ، قوی تر از حرفهای حفیظ بود و باید مجلس در هوتل و در عالی ترین سطح برگزار می شد .
چبزی نگذشت که پیسه ها از داخل و خارج به دست یوسف خان رسید . کم کم بساط مجلس عروسی برپا شد . مدعوین نهصد و هفتاد نفر ، کرایه یکی از هوتل های مجلل عروسی ، تهیه بهترین غذا که عبارت بود از پلو و چلو با سه رقم خورش و دو رقم کباب به همراه دیگر مخلفات ، میوه و شیرینی از بهترین نوع آنها ، کرایه یکی از لوکس ترین موتر ها برای عروس و داماد و بالاخره دعوت از لایق ترین گروه موسیقی ، ترتیباتی بود که با هزینه ی بالغ بر پنجاه هزار دالر برای شب عروسی گرفته شد.
هنوز یکسال از ازدواج حفیظ و فائزه نگذشته بود که یوسف در پی تقاضای مکرر طلبکاران و عدم توانایی پرداخت بدهی هایش افسرده شد و از دست حفیظ هم کاری ساخته نبود ؛ او که علاوه بر بیماری پدرش با بدبختی بزرگتری دست و پنجه نرم می کرد . طی یکسال گذشته نه تنها هیچ محبتی بین او و فائزه ایجاد نشده بود بلکه بخاطر اختلافات فکری و عدم تفاهم ، روز به روز فاصله ی شان بیشتر می شد و این اواخر کارشان به نزاع و زد و خورد رسیده بود . این اختلاف وقتی به اوج خود رسید که یکروز حفیظ ، به فائزه گفت که علت همه ی بدبختی های او و پدرش ، ازدواج با فائزه و مخارجی بوده است که او و خانواده اش باعث و بانی آنها بوده اند و فائزه هم به حفیظ جواب داد که مجبور نبوده است با دختری مثل او وصلت کند ، بلکه باید با دختری مثل خودش در سویه ی پایین ازدواج می کرده است . این گفتگو خشم حفیظ را برانگیخت و باعث شد فائزه را بشدت مورد ضرب و شتم قرار داده و به او بگوید دیگر حق ندارد از خانه تنها خارج شود .
در یک عصر سرد خزانی ، عده ای از وابستگان که مجموعشان کمتر از صد نفر بود ، در قبرستان بر روی جنازه ای حاضر بودند تا برای همیشه با او وداع کنند . بله ! یوسف دیگر زیر فشارهای روانی طاقت نیاورد و عارضه ی سکته ی مغزی باعث شد تا از دنیا برود . صدای شیون و ناله ی مرجانه و فرزندانش بلند بود ؛ راستی هم که سخت بود تا به این زودی همسر و پدرشان را برای همیشه به خدا بسپارند . مجالس ترحیم هم خلاص شد اما نه به بزرگی آن عروسی ؛ بلکه در مسجد کوچک منطقه و با مصارف بسیار اندک !
بعد از مرگ یوسف ، رفته رفته نزاع های حفیظ و فائزه زیادتر شد و حفیظ ، مرگ پدر را بهانه کرده ، هیچ در حرف خوراندن و لت کردن فائزه کوتاهی نمی کرد تا اینکه آن شب شوم فرا رسید . پاسی از شب گذشته بود ، نزاع لفظی و فیزیکی سختی بین آندو در گرفت و در پایان ، فاتزه بی حال و ضجه زنان در گوشه ای از خانه افتاد و حفیظ ناسزاگویان ، خانه را ترک کرد . فردا صبح وقتی به خانه آمد و با بدن سوخته ی فائزه روبرو شد ، صدای فریادش به آسمان رسید اما دیگر فائزه را هم از دست داده بود .
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب