پایگاه مجازی دانشجویان افغانستانی

هان! اي مردمان! علي را برتر بدانيد، که او برترين انسان از زن و مرد بعد از من است.... هرکه با او بستيزد و بر ولايتش گردن ننهد نفرين و خشم من بر او باد. (خطبه ي غديريه)

عید بزرگ غدیر بر تمام دوستان و عزیزان تبریک و تهنیت باد

از خداوند منان برای شما تک تک دوستان عزیز در این روز بزرگ آرزوی سلامتی و تندرستی را خواستارم

 



تاریخ: شنبه 13 آبان 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

سوز سرما تا مغز استخوان آدمی رخنه می کرد ؛ به قول معروف " دَلو دیوانه " کار خود را کرده بود . منطقه ی مرزی از برف سفید پوش بود . هر از چندگاهی چند نفری دوان دوان می رفتند و می آمدند .موتر های سبک و سنگین زیادی در این سو و آن سوی مرز بخاطر بارش زیاد برف زمینگیر شده بودند . آن سال از اطراف و اکناف افغانستان خبر می رسید که برف و یخی جان بسیاری را گرف

ته است . 
همایون ، مرد مغرور و متکبر ، با بالاپوش بلند و کلاه پوستی که روی آن برف نشسته بود وارد اتاق شد و با لحنی آمرانه به دریورها گفت : " یا الله برادرا ! ای برف حالی آرام نمی شه . تا هرات خو رفته می تانن . از ای زیاد صلاح نیس موترا د مرز بمانه . بخیزین ...بخیزین که ناوقت می شه " . دریورها که تازه در کنار بخاری چوبی گرم شده بودند ، با بی میلی به یکدیگر نگاه کردند و از جای شان برخاستند . آنها می دانستند که بالای گپ همایون نمی توانند گپی بگویند .
کار همایون سفر و تجارت بود . کم پیش می آمد که با زن و فرزندانش که در خانه ی پدرش به همراه مادر و برادرش زندگی می کردند باشد . از صبح وقت تا آن لحظه با زحمت زیاد توانسته بود هفت لاری حامل مخازن تیل را از گمرک ترخیص کند . چیزی از چاشت نگذشته بود که لاری ها ، راه هرات را در پیش گرفتند .
در شکردرّه - یکی از ولسوالی های کابل - برف زیادی باریده بود . قسمی که ریش سفیدان می گفتند در چهل سال گذشته بی سابقه بوده است . برف کوچ ها در کوهها و دره ها باعث شده بود رفت و آمد در راه های مواصلاتی با سایر مناطق سخت شود . مهناز با مادر و پدر و برادر کوچکترش برای فرار از سرما در یک اتاق دوازده متری زیر لحاف صندلی درآمده بودند . تیل در شکردرّه کمیاب بود و هیزم زیادی برای گرم کردن خانه نداشتند . صدای سرفه های مداوم مهناز سکوت اتاق را بر هم می زد . خسته شده بود از آن همه سرفه . به برادر کوچکش گفت : " بخه بیادرم دوایمه بته که ای درد مره می کشه . خراب شوه ای یخی و بدبختی که هیچ گرم نمیایم " . مادر قاش هایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت : " ای چی گپ است دخترم ؟ خدا نکنه . خوب می شه ان شالله . یخی ها هم تیر می شه . د جانت برس که یک ذره چاق شوی بخیر ماه حَمَل عاروسیت اس " . مهناز لبخند زنان گفت : " اوووه ! مادر ، ماه حمل کجاست هنوز ! غم حالی ره بخوریم که نی تیل است نی هیزم . یخی های زمستانه چی کنیم ؟ " . پدر که به گپ های آنها گوش می داد ، از این که نمی توانست برای گرم کردن خانه کاری کند دلش پر غصه بود . آهی کشید و گفت : " روزای زمستان کوتاه است. تیر می شه آخر . یادش بخیر مه که خورد بودم زمستان که می رفت ، صندلی ها جمع می شد چی خوشی بود ! باز بچه ها ای بیته می خواندیم :
 
بخوان بخوان بلبلک ، برف زمستان گذشت
صندلی برداشته شد ، مرگ غریبان گذشت
حالی هم خوده گرم گیری کنن که از ای زیاد خنک نخورن . خدا مهربان است که تیل هم پیدا شوه . زمستان هم خلاص می شه و بلبلک میایه می خوانه که زمستان گذشت " .
صدای دروزاه حولی آمد . نادر بود ؛ پچه کاکای مهناز که یکسال پیش با او نامزاد شده بود . نادر با خود مقداری هیزم آورده بود . وقتی حال مهناز را دید پریشان شد چون او را بسیار دوست داشت و همین عشق باعث شده بود خیلی زود او را نامزاد کند . با نگرانی به عمویش گفت : " کاکا جان ! خانه زیاد یخ است . ای قسم مهناز خوب نمی شه . باید هر قسم شده تیل پیدا کنِم شاید برف و بارش زیادتر شوه .." . پدر مهناز گفت : " جان کاکای خود ! مه خو زیاد تلاش کدُم اما تیل پیدا نمی شه . خدا مهربان است " . نادر با دیدن حال و روز آنها مصمم شد کاری کند . کمی به فکر شد و گفت : " خیر است مه می رم کابل اگه تیل پیدا تانستم ، هم برِ خودمان و هم برِ شما . ان شالله که پیدا می شه " . با این گپ نادر ، گل امید در چشمان مهناز شکفت . با اینکه در دل خوش شد اما گفت : " دَ ای برف و بارش کجا می ری ؟ خیر است تیر می شه یخی ها " . نادر با تبسمی مهرآمیز گفت : " پریشان نشو ! موترها طرف کابل می رن و میاین " . و بعد آهسته در گوش مهناز گفت : " نادر صدقه ت شوه " . مهناز به وجود نادر افتخار کرد و دست او را فشرد و گفت : " خدا نکنه " . مادر مهناز که از امید دادن های دامادش به مهناز خوشحال بود گفت : " خیر ببینی ، مگر جانم ! هوش کو که خدای نخواسته خنکی ها ناجورت نکنه . راستی ! از بیادرت کدام خبر نشده؟ " . نادر شانه بالا انداخت وگفت : " تا بحالی هیچ خبر نشده . مالوم نیست بیایه ؟ نیایه ؟! . حالی خیر است صبا ان شالله می رم طرف کابل " . مهناز با اشتیاق به نادر سیل می کرد ، گویی با چشمانش به او می گفت دوستت دارم .
فردا حوالی چاشت نادر به کابل رسید . در کابل اگر چه رفت و آمد در سرک ها بیشتر بود اما برف و بارش هم سنگین تر به نظر می رسید . دست و روی نادر از سوز یخی ، سرخ شده بود و می لرزید . پرسان پرسان به چند تیل فروشی سر زد اما جواب منفی شنید . از فرط سرما و خستگی به چایخانه ای رفت تا هم خستگی از تن به در کند و هم گرم شود . در آنجا چند نفر دور یک میز درباره ی کمیابی تیل گپ می زدند . نادر در حالیکه چای می نوشید و دستانش را با پیاله ی چای گرم می کرد به گپ و گفت آنها هم گوش می داد . کنار میز آنها نشست و سلام کرد . آنها جواب سلامش را دادند . نادر گفت : " بیادرا ! مه از شکردرّه بخاطر خریدن تیل آمدم . اگه شما کدام جای آدرس دارن مهربانی کنن به مه هم بگوین " . یکی از آنها چالاکی کرد و گفت : " بیادر جان ! تیل خو فعلاً هیچ پیدا نمی شه اما مه یک جای آدرس می گم که پیسه زیادتر می گیره ، تیل سودا می کنه .... تو پیسه زیاد داری یا نی ؟ " . نادر که آمده بود تا به هر قیمتی شده تیل پیدا کند جواب داد : " خدا مهربان است ! هر چقه پیسه بتم هموقه تیل می گیرم . بی پیسه هم نیستم " . مرد آدرس را به نادر گفت و از چایخانه رفت . نادر خوشحال شد و پس از صرف چای روانه ی بازار شد .
دیری نگذشت که نادر به مناطقه ای در اطراف کابل رسید . در یک میدانی دهها نفرجمع شده بودند و از آن میان صدای عوعو سگ ها شنیده می شد . با بی میلی نزدیک جمعیت شد . دهها نفر دور دو سگ جمع شده بودند و نزاع آنها را تماشا می کردند . وقتی نزاع سگ ها زیاد می شد ، صاحبان شان آنها را از هم جدا می کردند . در برخی مناطق افغانستان با شروع فصل سرما جنگ انداختن سگ ها فرصتی برای سرگرمی و شرط بندی و برد و باخت است . سر و روی سگ ها خونین بود اما صاحبان شان آنها را کوک می کردند که باز بجنگند تا پیروز شوند و پیسه ی شرط بندی را تصاحب نمایند . نادر با دیدن این صحنه ناخودآگاه خبری را که از تلویزیون شنیده بود بیاد آورد : " در سیودن یک شفاخانه ی مجهز برای تداوی تخصصی حیوانات وحشی و اهلی تاسیس شد " . او رفاه و امنیت آن حیوانات را با حال و روز رقّت بار این سگ ها مقایسه کرد و به حال سگ ها و صاحبان شان افسوس خورد و با خود گفت : " د کشوری که جان آدمها اهمیت و امنیت نداره و با یک بم یا انتحاری دهها نفره یک جای می کشن ، سگ ها امنیت داشته باشن ؟!! " . مردی دورتر از دیگران ایستاده بود . نادر آدرس را از او پرسان کرد و بعد به راه خود ادامه داد .
در هرات ، چند روز می گذشت که لاری های حامل تیل در یک گراج اطراف شهر توقف کرده بودند . همایون پیسه ی زیادی به دریورها و صاحب گراج داده بود تا لاری ها برای مدت نامعلومی در آنجا بمانند . هدف او این بود که با سرد شدن هوا ، تیل به بالاترین خود برسد . این در حالی بود که یخی و کمیابی تیل در جای جای افغانستان بیداد می کرد و مردم با مشکلات زیادی روبرو بودند . بالاخره همایون با دو تاجر کابلی و قندهاری به توافق رسید و قرار بر این شد که بعد از تحویل تیل ها در کابل و قندهار ، پیسه آن را دریافت کند . او خوشحال بود و به همین مناسبت آن شب در محل اقامتش به همراه دیورها و چند دوست محلی اش محفل جشن مفصلی برگزار کرد . فردای آنروز با امر همایون ، دیورها آمادگی گرفتند تا لاری های تیل را بسوی قندهار و بعد ک حرکت دهند .
نادر پرسان و جویان به آدرس مورد نظرش رسید . با فروشنده ی تیل گپ زد و در برابر ده بشکه تیل ، پیسه ی قابل تأملی به او داد سپس به همراه او رفت تا تیل را در محل دیگری تحویل بگیرد . برف شدیدی باریدن گرفته بود . فروشنده ی تیل ، نادر را به محل متروکی برد . در آنجا دو مرد دیگر که سر و روی خود را بسته بودند دور آتش خود را گرم می کردند . نادر به فروشنده گفت : " کجا آوردی مره ؟ اینجه کجاست ؟ اینا کی هستن ؟ تیل کجاست ؟ " . یکی از آنها که لحن صدایش برای نادر آشنا بود خنده کرد و گفت : " تیل ؟ دیر آمدی . تیل ها ره در دادیم دود شد . تو هم خوده گرم کو " . نادر کمی به فکر شد و فهمید که فریب خورده است . رو به آن مرد کرد و گفت : " تو مره چَل زدی . باز کو رویته . تو همو نامرد هستی که در چایخانه بودی . بتین پیسه مه " . مرد فروشنده به جان نادر حمله کرد و به کمک دو نفر دیگر تا توانستند او را لت و کوب کردند . آن قدر او را زدند تا در بین برف ها از هوش رفت . وقتی نادر چشم باز کرد ، برف بر سر و رویش نشسته بود . به خود می لرزید و درد زیادی احساس می کرد . به ساعتش نگاه کرد ؛ از وقتی به آنجا آمده بود دو ساعت می گذشت . برخاست و با تنی رنجور مثل مرده ها خودش را به شهر رساند . نمی دانست چه کند و کجا برود . درد شدید و سرمای زیاد باعث شد ناخواسته به زمین بیفتد و باز هم از هوش برود .
ساعتی بعد نادر در شفاخانه بود . داکترها به این نتیجه رسیدند که او به علت خونریزی شدید داخلی باید زود عملیات شود . مسئولان شفاخانه از جیب نادر تکه کاغذی یافتند که چند شماره موبایل در آن نوشته بود . با اولین شماره که تماس حاصل کردند ، موفق شدند که قضیه را به دوست نادر در شکردرّه اطلاع دهند . پاسی از شب گذشته بود . آسمان به شدت ابری بود و رنگش به سرخی می زد . شمال تندی می وزید و برف های محوطه ی بیرون شفاخانه را به این سو و آن سو جابجا می کرد . پدر و کاکای نادر سراسیمه از راه رسیدند و وارد بخش شدند و سراغ نادر را گرفتند . چند نِرس که آنجا بودند به یکدیگر نگاه معنا داری کردند . یکی از آنها پرسان کرد : " شما چی نسبت دارن با او ؟ " . پدر نادر مظلومانه و با صدای لرزان گفت : " صاحب مه پدرش هستم . بچه م کجاست ؟ چی حال داره ؟ " . نرس ها نگاه هایشان را پایین انداختند و یکی شان گفت : " پدر جان ! چی قسم یگویم ، عمرش به ای دنیا نبود . تسلیت می گم " . دنیا بر سر پدر نادر و کاکایش خراب شد . با تن خسته و دست و روی سرخ از یخی ، روی زمین نشسته و شروع به گریه کردند . از دست دادن نادر برای شان قابل باور نبود . در همان لحظه داکتر از راه رسید و گفت : " با تأسف ، تسلیت می گم به شما . بچه تان به شدت لت و کوب شده بود قسمی که از ناحیه شکم ، خونریزی داخلی زیاد داشته . علاوه بر اینا مدت زیاد هم مابین برف و یخی مانده . ما تلاش زیاد کدم اما متاسفانه زیر عملیات فوت کرد . خدا به شما صبر بته ! " . کاکای نادر بی صبرانه شیون می کرد و زیر لب می گفت : " ای لعنت به ای بدبختی ، ای لعنت به ای روز و روزگار . بچه ما چی گناه کده بود ؟ او خدا ! حالی جواب مادرشه ، جواب دخترمه چی بگویم ؟! " . اما دیگر آه و ناله فایده نداشت . نادر از دنیا رفته بود .
 
همایون با طیاره به قندهار آمده ، منتظر رسیدن تیل ها بود . شب هنگام ، لاری های حامل تیل در راه های مواصلاتی دشت های بین هلمند و قندهار در حرکت بودند . ناگهان چند موتر تویوتا که حامل افراد مسلح بود ، جاده را مسدود کردند . همه ی لاری ها متوقف شدند . افراد مسلح که از نیروهای طالبان بودند لاری ها را بازرسی کردند . آنها به گپ های دریورها توجهی نکردند و مدعی شدند که تیل ها به دولت و آیساف ( نیروهای خارجی ) تعلق دارد . در مدت کوتاهی همه ی دریورها را دستگیر کردند و از محدوده لاری ها دور شدند . با فاصله ی زیاد موترهای تویوتا متوقف شدند و لاری های تیل را هدف مرمی قرار دادند . در یک چشم بر هم زدن هفت انفجار پی در پی منطقه را لرزاند . لاری های تیل منهدم شدند و آتش مهیبی دشت را فرا گرفت . دریورها که تا آن لحظه التماس می کردند ، دیگر فقط اشک می ریختند و سوختن موترهایشان را نظاره می کردند . لحظه ای بعد موترهای طالبان به همراه گروگان هایشان از آنجا رفتند .
 
صبح زود همایون با تک تک دیورها تماس گرفت اما موبایل هیچکدام روشن نبود . بسیار پریشان شد . طبق محاسبه ی آنها ، تا یک ساعت دیگر لاری های تیل باید به قندهار می رسیدند اما هیچ خبری از آنها نبود . چیزی نگذشت که خبر انفجار لاری های تیل به دست طالبان در شبکه های مختلف رادیو تلویزیونی اعلام شد و این خبر به همایون رسید . دیوانه وار در اتاق هوتل راه می رفت و اشک می ریخت . نمی دانست چه کند ! به زمین و زمان فحش می داد . تمام سرمایه اش را از دست داده بود . روی چوکی نشست و سرش را بین دستانش گرفت به فکر شد : " خدایا ! چرا ای قسم شد ؟ مه جواب کدام گناه مه پس می تم ؟ " . او از خدا و خلق خدا طلبکار بود اما غرور و تکبرش اجازه نمی داد تا به این مساله فکر کند که این نتیجه ی عمل خود اوست . او روزهای متوالی لاری ها را در هرات متوقف کرد تا قیمت نفت بالا برود و صدای آه و ناله ی مردمی را که در یخی و سرما بخاطر نداشتن تیل جان می دادند نشنید .
صدای زنگ موبایل همایون را به خود آورد . با عجله موبایل را برداشت و پاسخ گفت : " الو ؟ بلی ؟ ....... بلی همایون هستم . سلام علیکم پدر جان ! ....چی گپ است ؟ خیریت باشه !.." . گویا همایون خبر بدتری می شنید ؛ آنقدر بد که پاهایش یارای ایستادن نداشت . روی چوکی نشست . رنگش سرخ شد و به پدرش گفت : " یا پیغمبر ! نادر کشته شده ؟ نادر بیادر مه ؟ از خاطر تیل کابل رفته بوده ؟......." . موبایل از دست همایون به زمین افتاد . حالا او فهمیده بود که چه بر سرش آمده است . با دو دست به سر خود زد و شروع به گریه کرد . بله ! نادر برادر کوچک همایون بود که بخاطر یخی زیاد و نبودن تیل جان خود را از دست داد .

مشهد / 8 عقرب 1391
 
سید محمد عارف حسینی

 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

‎13 بهمن تولد ده سالگی ام بود که مادرم یه کاپشن مشکی خیلی خوشگل واسم خریده بود ، خیلی دوسش داشتم ، چون اولین کادوی زندگیم بود . اون شب دیگه خوابم نمی برد و هی می گفتم : «خدایا کی صبح میشه تا کاپشنمو بپوشم و برم مدرسه ؟؟؟»
بالاخره صبح شد و با ذوق و شوق کاپشنو پوشیدم و رفتم به طرف مدرسه . همه دوستامو دور خودم جمع کردم و گفتم : «بینید چه کاپشن قشنگی خریدم » ، همه بچه ها هم تایید کردند و یکشون گفت : « شبیه بچه پولدارا شدی » منم سر از پا نمی شناختم که یه دفعه حسودی حامد ( پسر همسایمون که وضع مالیشون خوب بود ) گل کرد و گفت : « خوب منم از اینا داشتم ولی مال من سفید بود ، تازه خریده بودیم ولی گیر کرد به رخت آویز و پاره شد و دورش انداختیم » منم که می خواستم دروغشو دربیارم زود گفتم : « خوب می دادی مامانت می دوخت » اونم گفت : « اولاً مامان من خیاطی بلد نیست دوماً خیلی ناجور پاره شده بود نمی شد دوختش ، کاپشنتو دربیار نشون بدم از کجا تا کجا پاره شده بود » 
منم کاپشنمو با افتخار خاصی درآوردم و بهش دادم ، وقتی حامد داخل کاپشن نشون می داد که از اینجا تا اینجا پاره شده بود دیدیم همون جایی که نشون میده با دقت و سلیقه زیادی دوخته شده . . . 
به سلامتی مادرم که هم خیاطی بلده و هم میدونه مشکی رنگ عشقه !!! 
قدر چیزایی رو که دارید بدونید !! به خاطر این ماجرا خیلی گریه کردم 
به حرمت مهربونی همه مادرا .....

مهربانی مادر




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

این است قصه زندگی کودک افغانستان ان هم در روز عید و حین عبادت، ملالی یوسفزی توسط هموطنان پاکستانی خود به یک قهرمان جهانی مبدل شد و جایزه صلح را دریافت خواهد داشت ولی کودک کشور من هر روز به مرگی سهمگین تر میمیرد و تباه میشود و ملت ما ارزشی برای زندگی کودکان خود قایل نیستند و مصروف منازعات خویشند، هر روز ده ها تن از انها میمیرند و فقط ده دقیقه بعد به فراموشی سپرده میشوند...بفرماید، عیدی یک کودک معصوم افغان در روز عید به همه شما و فراموشش کنید درست مثل میلیون ها کشته دیگر که فراموش شدند...مهم نیست....پاینده باد منازعات قومی نژادی ما!


 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

تیم فوتبال طوفان هریرود با غلبه بر سیمرغ البرز در چارچوب مسابقه نهایی لیگ برتر افغانستان، قهرمانی این لیگ را کسب کرد.

در این رویارویی تاریخی که امروز (جمعه، ۱۵ اکتوبر) در کابل برگزار شد، معروف محمدی و غلام رضا، گل‌های طوفان هریرود را به ثمر رساندند.
در این مسابقه در کنار هزارها تماشاچی، شماری از مقامات دولتی و شخصیت‌های سیاسی نیز شرکت داشتند.
حضور زنان حاضر در ورزشگاه نیز پررنگ بود و هواداران تیم‌هایشان را با صدای بلند تشویق می‌کردند.
بازیکنان تیم سیمرغ البرز نیز در دقایق آخری بازی توانستند، یکی از گل‌ها را جبران کنند اما تلاششان برای مساوی ساختن نتیجه مسابقه بی ثمر ماند.
در وقفه نیمه مسابقه، کودکان سیرک افغانستان هم نمایش برگزار کردند که مورد استقبال تماشاگران قرار گرفت.
در پایان مسابقه نیز جام این لیگ همراه با ۷۵۰ هزار افغانی (معادل حدود ۱۵ هزار دلار) جایزه نقدی به طوفان هریرود برنده این لیگ اعطا شد.
ظاهرا چند تن از بازیکنان تیم سیمرغ البرز به دلیل از دست دادن دوستان شان در حادثه ترافیکی شب گذشته، در این مسابقه شرکت نکردند.
دیشب در نتیجه یک حادثه ترافیکی در ولایت جوزجان شماری از هواداران سیمرغ البرز که قصد داشتند در مسابقه امروز شرکت کنند، کشته و زخمی شدند.
لیگ برتر افغانستان
اولین لیگ ملی تاریخ افغانستان یک ماه پیش آغاز شد. بر اساس تقسیم بندی فدراسیون فوتبال افغانستان، این کشور به هشت حوزه تقسیم شد و هر منطقه یک تیم در این لیگ داشت. نحوه انتخاب بازیکنان این لیگ به صورت غیر متعارف و جدیدی برگزار شد. این بازیکنان از طریق برنامه‌ای به نام "میدان سبز" انتخاب شدند.
لیگ حرفه‌ای افغانستان در دو گروه چهار تیمی برگزار شد.
از منطقه مرکز: عقابهای هندوکش، منطقه شمال شرق: موجهای آمو، کابل: شاهین آسمایی، شمال: سیمرغ البرز، جنوب شرق: موج‌های اباسین، غرب: طوفان هریرود، جنوب غرب: میوند اتلان و جنوب: بازهای سپین غر در این لیگ شرکت می کنند.
لوگوی اولین لیگ حرفه‌ای افغانستان، شیری ایستاده است، به گفته مسئولاان فدراسیون فوتبال افغانستان علت انتخاب این نماد به لقب تیم ملی این کشور ارتباط دارد. لقب تیم ملی افغانستان"شیران خراسان" است.
 
 
 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی

ديدمت صبحدم در آخر صف ، كوله سرنوشت در دستت

كوله باري كه بود از آن پدر، و پدر رفت وهِشت ، در دستت

 

گرچه با آسمان در افتادي تا كه طرحي دگر دراندازي

باز اين فالگير آبله رو طالعت را نوشت در دستت

 

بس كه با سنگ و گچ عجين گشته ، تكّه چوبي در آستين گشته

بس كه با خاك و گل به سر برده ، مي توان سبزه كشت در دستت

 

شب مي افتد و مي رسي از راه با غروري نگفتني در چشم

يك سبد نان تازه در بغلت و كليد بهشت در دستت

 

كاش مي شد ببينمت روزي پشت ميزي كه از پدر نرسيد

و كتابي كه كس نگفته در آن قصّه سنگ و خشت ، در دستت

 

بازي ات را كسي به هم نزند، دفترت را كسي قلم نزند

و تو با اختيار خط بكشي ، خطّ يك سرنوشت ، در دستت




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

در معاینه خانه داکتر نشسته بود . دو زن هم منتظر وقت معاینه بودند . هر دو چادری ها را بالا زده بودند ، قسمی که گردن و مقداری از موهای شان دیده می شد . یکی از آنها که جوان تر به نظر می رسید ، دستکول خود را باز کرده بود و بی ملاحظه ، مشغول آرایش خود بود . زن دیگر با بازویش به او زد و زیر لب با تبسم گفت : " بسه خجالت بکش ... مردکه ره نمی بینی ؟... " او هم سری تکان داد و با تمسخر گفت : " چی گپا می زنی ! فقط که حالی مره می بینه و عاشق می شه " . دروازه اتاق داکتر باز شد و مردی خارج شد و از معاینه خانه رفت . زن به سرعت لب سیرین را بین مشت خود گرفت و هر دویشان چادری ها را روی صورت انداختند . نوبت دو زن بود . داکتر با چشمان خمار و شکم کلانش به اتاق انتظار آمد و نگاهی به هر سه نفر انداخت و گفت : " خو ! نوبت د کی است ؟ " . زن جوان چادری را بالا زد و با خنده ی مستانه ای خود را به داکتر نشان داد و گفت : " گمانم که نوبت د ما باشه " و بعد موذیانه ادامه داد : " مگر مَه نوبت خوده به ای بیادر می تم که زودتر معاینه شوه " . داکتر هم خندید و به معنی تأیید سر تکان داد و به اتاقش رفت . فریدون از زن تشکر کرد و داخل اتاق داکتر شد . سلام کرد. داکتر جواب سستی داد و گفت : " باز چی مشکل داری ؟ ... درد ؟... سوزش ؟ ...خارش ؟ " . فریدون از لحن داکتر ناراحت شد اما مجبور بود تحمل کند . او گفت : " چند وقت است بسیار سوزش دارن . از طرف روز که د اَفتو می شینم سوزش زیادتر است " . داکتر که گویا برای معاینه ی دو مریض دیگر عجله داشت ، نسخه ای نوشت و به دست فریدون داد و گفت : " خو نشین د افتو بیادر جان ! ای نسخه ره بگیر و مصرف کو یالله " . همین کم مانده بود که او را از معاینه خانه بیرون کند . فریدون از جایش برخاست ، آه سردی کشید و گفت : " اگه د اَفتو نیشنم خو نان خوردن هم ندارم داکتر صاحب " . از اتاق داکتر بیرون شد . داکتر نه بخاطر اینکه او را همراهی کند ّ بلکه برای استقبال از دو مریض دیگر ، با فریدون تا اتاق انتظار آمد . در آنجا هر دو زن چادری ها را بالا زده بودند و با دیدن داکتر تبسم کنان ایستادند . وقتی فریدون از معایه خانه بیرون شد ، صدای قفل شدن در را شنید . / 
در دواخانه نشسته بود . سرش پایین بود و به رفتار بد داکتر فکر می کرد . زنی روبرویش نشست که چادری نداشت او از اینکه فریدون مقابلش نشسته بود معذّب بود و پیوسته تلاش می کرد تا حجابش را حفظ کند . گاهی دستش را به شال روی سرش می کشید که موهایش دیده نشود و گاهی هم با گوشه ی شال ، دهان و بینی اش را می پوشاند . هر از چند گاهی هم به فریدون نگاه می کرد اما او روی چوکی ، خمیده بود و فکر می کرد . وقتی سرش را بلند کرد ؛ نگاه زن به او افتاد . گوشه ی شال اش را رها کرد و از روی ترحم سری تکان داد گویا تا به حالی بی دلیل معذّب بوده است . دواساز فریدون را صدا زد . پیسه ی که از او بابت داروهایش طلب کرد ، خیلی بیشتر از آنچه بود که تصور می کرد . نسخه را پس گرفت و زیر لب گفت : " خدا انصاف بته ای داکتره ! می فامه که پیسه ندارم ، چرا دواهای گران قمّت نوشته می کنه " . نسخه را در دستش مچاله کرد و رفت . / 
از صدای تَکَر دو موتر ، تکانی خورد . لحظه ای ایستاد و صورت خود را به سویی گرداند که صدا را شنیده بود . صدای همهمه ی مردم بود که به طرف سرک می دویدند . ناراحت شد ، دلش می خواست کمک کمک کند اما به راه خود ادامه داد . کمی جلوتر که راه ناهموار بود ، پایش به یک مانع برخورد و به زمین افتاد . چند نفر آنجا بودند که با دیدن این صحنه فقط ناراحت شدند و دیگر هیچ ! . از جایش بلند شد و به راه خود ادامه داد . پرسان پرسان دکان مورد نظرش را یافت . وارد دکان شد . می خواست از آنجا برای دختر کوچکش گودی بخرد . سلام کرد و گفت : " بیادر جان ! یگان گودی ارزان قیمت داری؟ دخترم سه ساله است . سیل کو اگه کدام گودی مقبول داری !... خوش رنگ باشه ... از گودی که مویایش زرد باشه خوشش میایه ؟! " . دکان دار که آدم کم حوصله ای به نظر می رسید گفت : " اووووه ! بیادر جان چقه تفصیل دادی ! گودی زیاد دارم . حالی یکی شه میارم " . و بعد یک گودی را به او داد و قیمتش را از مقداری که روی آن نوشته شده بود ، بیشتر گفت . فریدون چانه زنی نکرد ، دست در جیب شد و همان مقدار پیسه داد و رفت . / 
با مشکل زیاد از سرک عبور کرد . لوحه ای که نام سرک روی آن نوشته بود با ارتفاع کمی نصب شده بود . پیشانیش محکم به لوحه خورد . زیر لب " بسم الله " گفت و لحظه ای در جایش نشست و دستش را به پیشانیش گرفت . کمی که به حال آمد ، برخاست و از آنجا رفت . وقتی به محل کارش رسید ، مثل همیشه پارچه ای را روی زمین پهن کرد و جوراب ها را یکی یکی از خریطه اش روی آن چید بعد به دیوار تکیه داد و گفت : " الهی به امید تو " . این تنها کاری بود که می توانست معاش روزانه اش را تهیه کند و البته با اندک پیسه ای که بعضی مردمان از روی ترحم به او می دادند . / 
شب که به خانه رفت ، دخترش دوان دوان آمد و از او گودی خواست . با خوشحالی گودی را به او داد و دخترش هم ، پدر را تا میان خانه همراهی کرد . همسرش سلام گفت و جویای حال او شد . فریدون با روی باز و لبخندی که همیشه در خانه روی لب داشت گفت : " شکر خدا ! هر روز واری .... خدا روزی رسان است " . زن نزدیک او شد و با دقت به صورت و کالای فریدون نگاه کرد . با نگرانی پرسید : " فریدون جان ؟ خیریت است ؟ ...چرا پیشانیت کبود شده ؟.... کالایت چرا گیل پر است ؟ .... پریشان کدی مره ! " . فریدون گفت : " پریشان نشو ! سرم به یک لوحه خورد . لکن از کالایم نمی فامم " . و بعد انگار چیزی به یادش آمد وادامه داد : " هااااا خیر است ، خطا شدم ... هیچ فکرم نشد که کالایمه پاک کنم " . اشک در چشمان زن حلقه زد و مثل همیشه هیچ نگفت . دخترک پیش مادر آمد و گفت : " مادر جان سیل کو پدرم چقه گودی مقبول خریده بَرم " . زن گودی را گرفت و سعی کرد گریه اش را از دخترش پنهان کند . گودی را سیل کرد و با تبسم گفت : " اووووه ! چقه پدرت دوستت داره که دوصد افغانی برت گودی خریده " . فریدون با تعجب گفت : " چطو دوصد افغانی ؟ " . زن گفت : " روی پوشش نوشته کده دوصد افغانی " . فریدون خنده ی سردی کرد و گفت : " هااا ! خو دخترمه دوست دارم " . او فهمید که دکاندار بیشتر از آنچه که باید ، از او پیسه گرفته است . / 
صبح هوا بارانی بود . از خانه بیرون شد تا برای خرید جوراب به تولیدی دوستش برود . کنار سرک ، منتظر موتر بود . موترها به سرعت عبور می کردند . لباس هایش از آب و گِل عبور موترها تر شده بود . ساعتی بعد خریطه اش را از جوراب پر کرد و با دوستش خداحافظی کرد . آهسته آهسته حرکت کرد تا خود را به سرک رساند و منتظر موتر شد . چند دقیقه ای که تا رسیدن به مقصدش بین موتر بود به این فکر می کرد که چرا بعضی مردمان او را نمی بینند . نزدیک محل کارش از موتر پایین شد . وقتی می خواست از سرک عبور کند ، ناگهان با یک موتر سیکل تکر کرد و به زمین افتاد . جوان موتر سیکل سوار توقف کرد و با عصبانیت بطرف او امد . در حالیکه حق را به جانب خود می دانست پرخاشگرانه گفت : " بیادر چی قسم از سرک تیر می شی؟ کور خو نیستی ! ... " . فریدون بلند شد و گفت : " خیر است بخیر گذشت . می بخشی بیادر جان ... " . موتر سیکل سوار وقتی نگاهش به صورت فریدون افتاد ، چهره اش سرخ شد و خجالت کشید . صورت فریدون را بوسید و از او دلجویی کرد چون فریدون نابینا بود . / 

سید محمد عارف حسینی 
مشهد / 22/ 7 / 1391 
" به بهانه ی 15 اکتبر ، روز جهانی نابینایان " 

دستکول : کیف دستی زنانه / لب سیرین : ماتیک ، رژ لب / مردکه : مرتیکه / اَفتو : آفتاب / دواخانه : داروخانه / چوکی : صندلی / قمّت : قیمت / تکر : تصادف / موتر : ماشین / سرک : خیابان / گودی : عروسک / مقبول : زیبا و قشنگ / لوحه : تابلو / خریطه : کیسه ، گونی / گیل : گِل / خطا شدن : افتادن / هر روز واری : مثل هر روز /کالا : لباس / سیل کردن : نگاه کردن / افغانی : واحد پول افغانستان / پیسه : پول / تیر شدن : عبور کردن ، رد شدن /
 — 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 


زيبايي دشت رنگارنگ از گلهاي سرخ کوکنار ، چشم هر بيننده اي را خيره مي کرد . شمال ملايمي در حال وزيدن بود و کوههاي بلندِ آنسوي دشت ، منظره ي کشتزارها را مقبول تر مي ساخت . اطفال در گوشه و
کنار زمين ها مي دويدند و زنان و مردان ، در ميان کشتزارها مشغول کار بودند . 
در ميان خانه اي کوچک ، شعيب در کنار مادرش نشسته بود و گلهاي دامن چين دار مادرش را نام مي گرفت : " زرد آبي سرخ ، گل گل گل .... باز زرد آبي سرخ ، باز گل گل گل ..." . از پنج سال پيش که شفيقه با ميرويس ازدواج کرده بود تا به حال روي خوشي را نديده بود . فقط وقتي شعيب را به دنيا آورده بود چند ماهي از شوهرش مهرباني ديد و آن هم زود تمام شد . سال هاي خوب جواني و نوعروسي شفيقه پر بود از خاطرات تلخ ظلم و مرد سالاري که در آن خانه حاکم بود . 
اگر کسي از بيرون به داخل خانه مي آمد مي فهميد که فضاي خانه آکنده از دود است اما شفيقه برايش اهميتي نداشت . تقريبا همه باخبر بودند که ديگر از زيبايي و رعنايي و نيز هنرهاي شفيقه خبري نخواهد بود . روي تشک کهنه اي لم داده ، و با چشمان خمار به يک نقطه خيره شده بود . هر از چند گاهي سرش را پيش مي برد و با آتش و ديگر آلات ، ترياک مي کشيد . اين کار هر روزش بود وقتي ميرويس از صبح زود تا غروب مي رفت تا روي زمين ها ی مردم کار کند و يا با دوستان اش در گوشه اي ترياک بکشند و مستي کنند ، شفيقه وقت زيادي داشت تا جواني اش را به دست آتش و دود بسپارد . ميرويس از همان ابتدا در خانه ترياک مي کشيد و هر چند شفيقه مخالفت مي کرد اما تنها چيزي که برايش اهميت نداشت مخالفت هاي شفيقه بود ، ولي بعدها براي شفيقه هم عادي شد . مرد سالاري هاي ميرويس و آزار و اذيت هاي او و خانواده اش در طول سال ها ، آنقدر روح شفيقه را آزرده بود که شايد او به خودش حق می داد اين گونه با ترياک خودش را آرام کند . 
همه چيز از يک سال پيش شروع شد وقتي که ميرويس سر يک مسئله اي شفيقه را به شدت لت و کوب کرد . فرداي آن روز شفيقه فهميد که جنين دو ماه اش - که فقط خودش از حمل آن خبر داشت - سقط شده است . تمام اعضا و جوارح اش درد داشت ؛ درد آنقدر زياد بود که ناچار شد مقداري ترياک بخورد آن هم با نفرت و شايد انتقام از زندگي تلخي که نصيبش شده بود . از آن روز به بعد ، ترياک بود که درد هايش را آرام مي کرد اما درد بزرگ ديگري زندگي شفيقه را فرا گرفت . چيزي نگذشت که روزانه از آلات کشيدن ترياک ميرويس براي آرام کردن جان و روحش استفاده مي کرد و اين گونه بود که ناخواسته معتاد شد . حالا دست هايي که با سوزن و نخ هاي رنگارنگ ، گل هاي مقبول براي پيش يخن زنان و اطفال مي دوختند ، توان دوختن نداشتند و روحي که زيبايي مي آفريد در تاريکي دود و نعشه گي اسير شده بود . پخت و پز و شست و شوي تنها کاري بود که شفيقه به عنوان زن و مادر آن خانه انجام مي داد و ديگر هيچ! 
شعيب حوصله اش به سر آمد ، دامن مادر را کشيد و گفت :" مادر ، ذله شدم ...بسه ديگه ...مه گشنه شدم ..." . شفيقه با بي حوصله گي جواب داد : " بِخه بچه م برو با ديگه بچه ها سادتيري کو ... بخه جان مادر " . شعيب قاش هايش را در هم کشيد و گفت : " نمي رم مادر ! هر روز که بين بچه ها مي دوم ، سرم دور مي خوره ، اقه نفس نفس مي زنم ! نمي تانم مثل ديگرا بدوُم . از همگي پس مي مانم " . شفيقه سرش را بلند کرد و به چشمان شعيب نگريست و اشک در چشم هاي خمارش حلقه زد . حالت هايي را که شعيب مي گفت ، خودش تجربه کرده بود وقتي تازه به خانه ي ميرويس آمده بود . او تازه فهميد که چه بر سر طفل چهار ساله اش آمده ؛ طفلي که مجبور بود روز و شب دود ترياک کشیدن والدین را استشمام کند .
شفيقه در جايش نشست ، شعيب را بغل گرفت و در حاليکه سرش را مي بوسيد مثل باران بهار گريان می کرد و قربان و صدقه ي او مي شد اما قدرت تصميم گيري و نجات خود و فرزندش را نداشت . اندکي بعد شعيب در آغوشش بخواب رفت . او را در گوشه اي خواباند و باز به کشيدن ترياک ادامه داد . در تنهايي و نعشه گي گريه مي کرد ؛ گريه به حال خودش که گرفتار چه زندگي نکبت باري شده است ، چقدر از تربيت تنها فرزندش دور شده و اينکه چقدر براي ميرويس بي ارزش شده است ؛ گريه به حال شعيب که دنياي کودکي اش آلوده به دود اعتياد پدر و مادر شده بود ؛ و گريه به حال ميرويس که چه نامردانه و ظالمانه چشم بر زن و فرزند و حقايق زندگي بسته بود .اشک در چشمانش خشک شد و در اوج نعشه گي ، هر چند دقيقه سرش رو به پايين مي رفت و دوباره بلند مي کرد . کاملاً گنکس شده بود ناگهان بي اختيار روي زمين افتاد و پاتنوسي که داخل آن آتش و آلات کسيدن ترياک بود روي فرش واژگون شد .
بيرون از خانه اطفال در حال دويدن و بازي بودند . يکي از آنها متوجه خانه شعيب شد و فرياد کشيد : " هي هي بچه ها از خانه شعيب اينا دود بلند است ... آتش گرفته آتش ! " . چيزي نگذشت که جمعيت زيادي آنجا جمع شدند . ميرويس در حاليکه گريان بود با عده اي از نزديکان ، شفیقه و شعيب را به مرکز صحي ولسوالي رساندند اما از دست داکتر کاري ساخته نبود و بايد آنها را به مرکز ولايت انتقال مي دادند . 
صداي گريه و ناله ي ميرويس در شفاخانه ي مرکز ولايت توجه همه را به خود جلب کرده بود : " ني ني ! او خداااا شعيب نمرده ... بچه م نمرده ...زنده س بچه م ..." . اما گريه و افسوس سودي نداشت . شفيقه بخاطر سوختگي زياد و مسموميت ريوي در بخش ويژه بستري شد ولي شعيب بر اثر مسموميت ريوي بخاطر استنشاق مقدار زياد دي اکسيد کربن جان داده بود . 
 
سيد محمد عارف حسيني 
مشهد / 8 / 7 / 1391

کوکنار : گیاه تریاک – شمال : باد - لت و کوب : ضرب و شتم – آلات : وسایل – مقبول : زیبا – یخن : یقه – بخه : بلندشو – قاش ها : ابروها – پس ماندن : عقب ماندن - گنکس : گیچ – پاتنوس : سینی – سادتیری : بازی ، وقت گذرانی - مرکز صحی : مرکز بهداشت و مداوا – ولسوالی : شهرستان – ولایت : استان – شفاخانه : بیمارستان
 
 — 




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 

آیا می‌دانستید همان طور که بعضی از ماها راست‌دست هستیم و بعضی‌ها هم چپ‌دست، یکی از چشم‌های ما هم چشم غالب است و چپ‌چشمی و راست‌چشمی هم وجود دارد؟
تقریبا در دو سوم افراد چشم راست غالب است و در یک سوم افراد چشم چپ.
به علاوه هیچ ربطی بین راست‌دست بودن و راست‌چشم بودن وجود ندارد و بنابراین یک فرد راست‌دست می‌تواند، چشم چپش غالب باشد.
حالا سؤال این است که چگونه می‌توان فهمید که کدام چشم ما، چشم غالب اس
ت؟
خیلی ساده! مطابق عکس زیر، دست‌هایتان را دراز کنید و با کف دست‌ها یک مثلث کوچک بسازید، حالا از این مثلث به چیزی که مثلا می‌تواند دستگیره در باشد، نگاه کنید. دستگیره را در مرکز مثلث قرار بدهید.
حالا به نوبت چشم راست و چشم چپتان را ببندید، چشمی که در هنگام باز بودنش، دستگیره همچنان در مرکز مثلث باقی می‌ماند، چشم غالب شماست.

 



ارسال توسط سیدمحمدحسینی
تمام تاریخ عبارت است از جنگ سربازانی که همدیگر را نمیشناسند
و با هم میجنگند برای دو نفر که همدیگر را میشناسند و نمیجنگند



تاریخ: پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی

دختر جوان سراسیمه از خواب بیدار شد . با دو دست ، موهای سیاهش را به پشت سر انداخت و بعد سرش را بین دستان گرفت و به فکر فرو رفت . صدای مادرش او را به خود آورد : "خیر است شیما جان ! چرا پریشان هستی مادر ؟ ". شیما در حالیکه خجالت می کشید گفت : "هیچی مادر جان ! خواب دیدم میثم آمده " . مادر با لحن مهربانی گفت : " ان شالله میایه دیگه . عاروسی هم نزدیک است . پیش از یخی ها باید بیایه " . شیما خنده ای کرد و جواب داد : " نی مادر ! خوابم یک قسمی بود ! خواب می بینم که جشن عاروسی ما دَ آسمان است ، دیگه مردم ما ره از زمین سیل می کنن " . مادر ، دخترش را در آغوش گرفت و گفت : " اَی دختر دیوانه ! می شه ایطو عاروسی؟ خوده پریشان نکو . همه چیز درست می شه" . و بعد او را بوسید و رفت .
در يک صبح سرد پاييزي سال 1360 وقتي کاکا شعيب از خانه بيرون آمد ، دو مرد که نيمي از صورتشان پوشيده بود ، جلويش را گرفتند و گفتند : شما کاکا شعيب پدر ميثم جان هستن ؟ . گفت : بله چطور ؟ . گفتند : بايد با ما تا کدام جاي بيايين . سوال هاي کاکا شعيب بي فايده بود . مجبور شد با آنان برود . در راه ، سکوت سنگين دو مرد ، فکرش را پريشان ساخته بود . هزار و يک فکر در مغزش خطور کرد . 
ساعتي بعد ، خارج از قريه به جاي دور دستي که از چشم نيروهاي دولتي و روسها پنهان بود رسيدند ؛ منطقه اي که عسکرهاي مجاهدين رفت و آمد داشتند . او را راهنمايي کردند تا وارد اتاقي شد . گروهي منتظر آمدنش بودند . سکوت سنگيني حکمفرما بود . يکي از از حاضرين بدون معطلي شروع کرد به خواندن قرآن . تشويش کاکا شعيب زيادتر شد . وقتي قاري به اين بخش از آيه رسيد: ( الَّذينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصيبَةٌ قالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ ) ، اشک در چشمان او حلقه زد و دانست که بايد خود را براي شنيدن خبر بدي آماده کند . بعد از خواندن قرآن ، کسي که ظاهراً رتبه اش از ديگران بالاتر بود ، رو بسوي شعیب کرد و گفت : " کاکا شعيب ! امروز ، وطن ما درياي خون است و ما در مقابل کفرِ کمونسيم جهاد کديم . و خوشا بحال اونايي دَ اي راه به فيض شهادت مي رسن ... ". هنوز کلام آن مرد خلاص نشده بود که شعيب گريان شد و با صداي لرزان گفت : ميثم ؟ ... و آن مرد در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود ، سر را به زير انداخت و پاسخ گفت : " بله ! ميثم جان شهيد شده ... تسليت مي گم ، خدا به شما صبر بته ". تقريبا همه ي حاضرين با ديدن حال کاکا شعيب گريه مي کردند . لحظاتي بعد ، پدر بر بالين ميثم بود . ميثم مثل هميشه خندان بود اما اين بار ، آرام و بي صدا . شعيب آرام آرام مي گريست و با فرزند شهيدش حرف مي زد : " گلِ پدر ، کمرمه شکستاندي . رفتي بي وفا بچه م ؟ جواب مادرته چي بگويم ؟ جواب نامزادته چي بگويم ؟ ... " . 
بنا بر حساس بودن منطقه ، حضور نيروهاي روس در آن حوالي بيشتر بود . خبر شهادت ميثم بسيار محرمانه فقط به ريش سفيدان قريه رسيد . قرار بر اين شد که پيکر او شبانگاهان و به دور از چشم نيروهاي روس و ماموران دولتي در قبرستان قريه به خاک سپره شود . پاسي از شب گذشته بود که جمعي ، از قبرستان به خانه ي کاکا شعيب بازگشتند . چشمان همه گريان بود . مادر ميثم با ديدن آنان ، مويه کنان ، سراغ میثم را از ایشان می گرفت و آرام آرام زار می زد تا کسی صدایش را نشنود .
ساعتي از طلوع خورشيد مي گذشت و ابر سياهي آسمان قريه را پوشانده بود . باران دانه دانه بر کوچه و بام هاي قريه مي باريد. دو تانک روسي در کوچه اي که به خانه کاکا شعيب ختم مي شد مستقر شده بود . حدود ده عسکر مسلح روس و چند عسکر دولتي پشت دروازه خانه ايستاده بودند . يکي از آنان با لگد به در مي کوبيد . چيزي نگذشت که بيشتر مردم قريه در آن کوچه جمع شدند . کاکا حبيب سراسيمه دروازه ي خانه را باز کرد و با ديدن آن صحنه حيران شد . يکي از ماموران دولتي خطاب به او گفت : " کاکا حبيب خودت هستي ؟ ...پدر ميثم ؟ " . او جواب گفت : بله خودم هستم . يک عسکر روس دست کاکا شعيب را گرفت و او را کشان کشان به وسط کوچه آورد و روی زمین انداخت . انگشت خود را روي ماشه ي تفنگ گذاشت و مغزش را هدف قرار داد . بيچاره زن و فرزندانش وقتي خواستند به کمک او بروند ، با قنداق تفنگ و لگد ، منع شدند . يکي از روس ها که ظاهراً فرمانده بود ، پيش آمد و به زبان روسي با تندی چند جمله خطاب به شعیب گفت . یکی از ماموران دولتی حرف های او را ترجمه کرد و گفت : " می گه ما اطلاع یافتیم که میثم ، پسر تو روز گذشته به قریه آمده . هر چی زودتر او ره به ما تسلیم کنن و گرنه خودته می کشیم . بچه ت ، کلان نفره روسها ره کشته " . و بعد از زبان خودش به شعیب گفت : " ای مردک ! پچه ت هر جای است بیار تسلیم کو اگر نی که خانه خرابت می کنن " . 
همه چیز روشن بود . یک نفر از اهل قریه به روس ها خبر رسانده بود اما خبر ناقص ! و روسها با شنیدن این خبر ناقص به خانه کاکا شعیب حمله آورده بودند تا به خیال خود میثم را گرفتار کنند . 
چند مرمی توسط فرمانده روس به هوا فیر شد . هر چه کاکا شعیب را لت و کوب کردند هیچ جوابی نشنیدند تا بیچاره از حال رفت . مرجانه مادر میثم در حالیکه گریه می کرد و با دست به سر و روی خود می زد ، دویده خود را به مامور دولتی رساند و فریاد زد : " بگو نزنن شعیبَ ... مه می گم میثم کجاست ....ها بلی دیروز میثم آمد مگر نی خودش ....جنازه بی جان بچه م آمد . حالی هم مابین خاک است . هر کس به شما خبر رسانده دروغ گفته . میثمم شهید شده می فامن یا نی ؟ " .
گفته های مرجانه توسط مامور دولتی برای فرمانده روس ترجمه شد . چهره ی آن روسی، سرخ و برافروخته شد . خنده ی مستانه ای کرد و چیزی گفت . تقریباً تمام مردمان قریه در آن کوچه و پشت بام های اطراف جمع شده بودند و بخاطر دیدن این منظره ی دلخراش و یا برای شنیدن خبر شهادت میثم اشک می ریختند . از میان جمعیت دختر جوانی دوان دوان خود را به مرجانه رساند و در حالی که ضجه می زد خود را به پاهای مرجانه انداخت و گفت : مادر چی گفتی ؟! گفتی میثم شهید شده ؟ میثم حالی مابین خاک است ؟ نی ایطو نیست ...میثم نمرده ، او به مه قول داده بود که بره عاروسی پس میایه ، نی ، نی ، میثم نمرده ...." . بله ! آن دختر کسی نبود جز " شیما " نامزاد میثم . 
مامور دولتی پیش کاکاشعیب آمد و گفت : " روس ها می گن شما دروغ می گن . میثم زنده س . اگر راست می گن باید برم و جنازه شه از خاک بکشن و به ما نشان بتن . بخه زودشو " . بعد همه ی عسکرها سوار بر جیپ ها شدند تا به قبرستان بروند . کاکاشعیب شروع به خواهش و تقلا کرد تا مانع شود اما بی فایده بود . مرجانه در حالیکه زورغونه را در آغوش گرفته بود و به او آرامش می داد فریاد زد : " نی صاحب ! شما ره بخدا به قبر میثم غرض نداشته باشن . بخدا بچه م شهید شده ... بیاین مره بکشن مگر به خاک میثم غرض نگیرن ، او خدا خودت رحم کو " .
دو عسکر روس کاکاشعیب را کشان کشان سوار بر یکی از جیپ ها کردند تا حرکت کنند . ناگهان زورغونه از جایش برخاست و خود را به جلو موتری که فرمانده روس در آن نشسته بود رساند . عسکرها و مردم با تعجب به او نگاه می کردند . صدای فریاد شیما همه را بهت زده کرد . او درحالیکه می گریست فریاد کشید : " نمی مانم ....بخدا نمی مانم برن . اگه میثمه از خاک می کشن اول باید مره بکشن " . مامور دولتی خوذ را به فرمانده روس رساند و گپ های شیما را به او گفت . مرد روس با خشم تمام سوالی از عسکر افغان پرسید . عسکر افغان رو به کاکا شعیب کرد و گفت : " می گه ای دختر با خودت چی نسبت داره ؟" . کاکا شعیب که سر رویش خونین شده بود ، با بی حالی گفت : " نامزاد میثم است . بخدا میثم شهید شده اگر نی که ای دختر ناقی از جان خود نمی گذره " .
عسکر دولتی گپهای شعیب را برای فرمانده روس ترجمه کرد و او با تعجب سرش را تکان داد . گویا از شهامت شیما خوشش آمده بود و شاید دانسته بود که دیگر میثم زنده نیست . به عسکر دولتی چیزی گفت و بعد چند مرمی به آسمان فیر کرد . مامور افغان فریاد کشید : " اِی دختر پس شو از پیش موتر . می گه اگر نمی ری خودته می کُشه " . لحظه ای بعد موتر جیپ با اشاره مرد روس به حرکت در آمد اما شیما در جایش ایستاده بود . مرد روس تفنگ را بسوی شیما هدف گرفت و با لهجه ی خودش شمارش کرد ...یک ......دو...... سه . و بعد چند مرمی به طرف دختر فیر کرد . صدای گریه و فریاد مردم بلند شد . با اشاره ی فرمانده روس ، کاکاشعیب آزاد شد . جیپ ها و بعد دو تانک روس بسرعت حرکت کردند و از آنجا رفتند . مردم بطرف شیما دویدند اما شیما ، غرق در خون ، از دنیا رفته بود ، و چه زود خواب آسمانی اش تعبیر شده بود .

"سید محمد عارف حسینی"

مشهد / 30 سنبله 1391

خواب شیرین شیما




ارسال توسط سیدمحمدحسینی

 سلام به دوستان عزیز

یه لینک گذاشتم واسه اونایی که عاشق ترکوندن این حباباند رو لینک زیر کلیک کنید و حالشو ببرید نظر یادتون نره

http://gorganet1.persiangig.com/flash/P.swf




تاریخ: پنج شنبه 30 شهريور 1391برچسب:فلش,حباب,ترکاندن حباب,flash,بازی جالب,سرگرمی,بازی فلش,
ارسال توسط سیدمحمدحسینی
آخرین مطالب